• تعريف استعمار و انواع آن

از جمله مسائلي كه امروزه بسياري از كشورها از جمله كشورهاي اسلامي را با مشكلات فراوان روبه رو ساخته، بحث توسعه نيافتگي و عقب ماندگي اين كشورهاست. مسلما كشورهاي اسلامي در طي تاريخ با جريانها و رويدادهاي دروني و بيروني بسياري روبه رو شده اند كه برخي از آنها در روند رشد فكري، اقتصادي و فرهنگي اين جوامع تأثيرگذار بوده است. اما در بين انديشمندان، اجتماعي بر سر عوامل اصلي عقب ماندگي كشورهاي اسلامي اختلاف نظر وجود دارد.

برخي عوامل اقتصادي و به بيان بهتر، شيوه توليد اين جوامع را عامل عقب ماندگي آنها مي دانند. برخي ديگر از نظريه پردازان مسائل فكري و فرهنگي حاكم بر كشورهاي جهان سوم، از جمله كشورهاي اسلامي، را عامل عقب ماندگي آنها مي دانند و سرانجام گروهي ديگر از انديشمندان، كه شمار آنها اندك نيست، عوامل بيروني مانند حمله مغول و استعمار را سبب عقب ماندگي جوامع اسلامي مي دانند. بي گمان همه اين عوامل در كندي رشد كشورهاي اسلامي تأثيرگذار بوده­اند و ذكر تنها يک عامل براي عقب ماندگي جوامع اسلامي، تک بعدي نگري و ناقص خواهد بود.

هدف از اين گفتار نيز آن است كه به يكي از عمده­ترين عوامل بيروني تأثيرگذار بر كشورهاي اسلامي يعني حمله استعمار به جهان اسلام بپردازيم. بديهي است ظهور قدرتهاي غربي در سده پانزدهم و شانزدهم و تمايل آنها به بهره­برداري از منابع طبيعي كشورهاي جهان، از جمله كشورهاي اسلامي، اين قدرتها را به كشورهاي استعمارگر تبديل كرد به گونه اي كه ديگر كشورها مستقيما مستعمره آنها شدند يا به نوعي تحت تأثير اين قدرتها قرار گرفتند. بنابراين، در اين فصل كوشش مي شود تا با تعريف استعمار و بررسي ابعاد آن به نحوه عملكرد قدرتهاي استعماري و تأثير آنها در ديگر كشورها، از جمله كشورهاي اسلامي پي ببريم. در بخش دوم هم با بررسي تاريخي حمله استعمار به كشورهاي ديگر (از جمله كشورهاي اسلامي) به عوامل عيني اثرگذار در عقب ماندگي كشورهاي اسلامي اشاره خواهيم كرد.

  • تعريف و تبيين استعمار

از واژه استعمار تعاريف بسياري شده كه در اينجا به برخي از آنها اشاره مي كنيم : استعمار در لغت به معناي «آباد كردن» است؛ اما با گذشت زمان و در حوزه مسائل سياسي، كاربرد آن تغيير يافت و به معناي «حاكميت گروهي از افراد بر مردمان و سرزميني غير از سرزمين خود» تبديل شد و آن مردم و سرزمين نيز مستعمره ناميده شدند.

برخي استعمار را پديدهاي سياسي و اقتصادي تعريف کرده اند كه طي آن برخي از قدرتهاي اروپايي در سال 1500م مناطق وسيعي از جهان را كشف و تصرف كردند، در آنجا ساكن شدند و به استثمار آنها پرداختند. وجه مشترك اين تعاريف اين است كه مردم و سرزمين مستعمره از كشور استعمارگر فاصله دارند و از هم مجزا هستند. قدرتهاي خارجي افراد خود را به مستعمرات گسيل مي دارند تا بر آن حكومت و از آن همچون منبع ثروت خود بهرهبرداري كنند. معمولا استعمارگران و مردم سرزمين مستعمره به گروه هاي نژادي گوناگوني تعلق دارند.

برخي بر اين باورند كه تاريخچه استعمار به دوران باستان برمي گردد و امپراتوري روم در اروپا، خاورميانه و افريقا داراي مستعمراتي بود. اما آنچه استعمار ناميده مي شود، بيشتر از سده پانزدهم آغاز شد؛ كشورهاي قدرتمند اروپايي آن زمان، همانند پرتغال، هلند، فرانسه، انگليس و اسپانيا به تشكيل مستعمرات وسيعي در افريقا، آسيا و شمال و جنوب امريكا پرداختند.

 از نظر تاريخي نيز استعمار دو نمونه كلي دارد: نمونه نخست كوچ كردن مهاجران از كشور مادر براي تشكيل موجوديت سياسي جديدي در منطقه اي دوردست بود؛ نمونه دوم تحميل حكومت بر مردمان بومي آسيا و افريقا بود كه از لحاظ فناوري توسعه نيافته بودند.

اين رابطه فرادست ـ فرودست، كه بر اساس آن مردم يک كشور و سرزمين آن تابع خواست و اراده يک كشور خارجي مي شوند، چندين مرحله تاريخي را گذرانده است.

نخستين مرحله استعمار با سفرهاي دريانوردان اروپايي، مانند كريستف كلمب آغاز شد و تا دهه 1760 ادامه يافت. در اين مرحله، بسياري از مناطق قاره امريكا از طريق فتوحات نظامي يا مهاجرت و مهاجرنشيني به دست اروپاييان افتاد و نخستين چپاولهاي امپرياليستي در آسيا را شركتهاي تجاري اروپايي، كه يا با دولتهايشان هماهنگ بودند يا آنكه مستقيما از آنها فرمان مي بردند، آغاز كردند.

در مرحله دوم، كه از 1763 تا 1870 به طول انجاميد، رشد استعمار كاهش يافت، زيرا اروپاييان درگير مسائل داخلي از جمله توسعه ناسيوناليسم ليبرال و انقلاب صنعتي بودند.

مرحله سوم، كه از 1870 آغاز شد و تا پايان جنگ جهاني اول ادامه داشت، آخرين موج بزرگ توسعه استعمار بود و همه افريقا و بسياري از مناطق خاور دور را دربر گرفت. در اين دوره، كشورهاي صنعتي بازارهايي را در كشورهاي مستعمره ايجاد و كالاهاي خود را عرضه كردند. پس از جنگ جهاني دوم، روند زوال قدرتهاي استعماري آغاز شد و با پيدايش جريانها و انقلابهاي ملي گرايانه در مستعمرات، بيشتر امپراتوريهاي استعماري از بين رفتند.

كشورها هم عمدتا براي كسب منافع اقتصادي، به دنبال افزايش مستعمرات خود بودند. آنها افزون بر تصاحب سرزمينهاي جديد عمدتا حاصلخيز، به دنبال طلا، الماس، ادويه و ديگر مواد با ارزش مي گشتند و مي كوشيدند صنعت و تجارت خود را از راه به دست آوردن اين عوامل توسعه دهند: 1. منابع و مواد خام؛ 2. بازار فروش كالاهاي خود؛ 3. منابع كالاهاي قابل صدور به ديگر كشورها؛ 4. فرصتهاي جديد سرمايه گذاري.

همچنين، كشورها از طريق استعمار، اعتبار و شهرت خود را در عرصه بين المللي افزايش مي­دادند، به برتري نظامي دست مي يافتند و باورهاي ديني خود را تبليغ مي كردند. ازاين رو، مي كوشيدند نظام آموزشي و فرهنگ و تمدن آن كشورها را تضعيف و فرهنگ و آموزه هاي فكري خود را جانشين آن كنند.

به هر حال، اروپاييان، كه در زمينه دريانوردي و كشتي سازي پيشرفتهاي چشمگيري كرده بودند، توانستند راه هاي دريايي و سرزمينهاي جديدي را كشف كنند و بر وسعت قلمرو خود بيفزايند.

اما حضور قدرتهاي استعماري در يک منطقه بدون توجيه حضور آنها و تغييرات لازم تداوم نمي يافت، لذا پديده استعمار ابعاد گوناگون زندگي كشورها را دگرگون مي كرد تا تداوم حياتش را تضمين كند. ما مي توانيم دست كم سه بعد سياسي و فرهنگي و اقتصادي براي استعمار قائل شويم كه در ادامه به هر كدام از آنها خواهيم پرداخت.

  1. استعمار سياسي

استعمار سياسي را مي توان نفوذ و دخالت يک كشور بيگانه در كشور ديگر دانست تا آنجا كه حاكميت كشور مستعمره تابع اراده كشور استعمارگر قرار گيرد. ورود استعمارگران به كشورهاي متعدد، به ويژه كشورهاي جهان سوم، به آساني صورت نگرفت، آنها نخست به كمک نيروي نظامي خود، پايگاه هايي در كشورهاي مستعمره مستقر مي كردند و اگر حكومت مركزي بر خلاف منافع استعمارگران عمل مي كرد با تهديد آنها رو به رو مي شد. طبيعتا دولتهاي استعماري به دنبال تسلط بر حكومتهاي كشورهاي مستعمره بودند و در بسياري از كشورهايي كه كاملا تحت انقياد آنها در مي آمدند، حكومتهاي خاص استعمارگران شكل مي گرفت.

استعمار سياسي مقدمه اهداف ديگر استعمارگران يعني استثمار منابع طبيعي و انساني بود؛ يعني مستعمرات پس از آنكه از لحاظ سياسي اطمينان كشورهاي استعماري را جلب مي كردند همچون بازارهاي فروش كالا، منابع مواد خام، فرصتهاي مناسب سرمايه گذاري، پايگاه هاي نظامي و منابع نيروي انساني براي دفاع ملي به قدرتهاي استعماري خدمت مي كردند و نمادي از اعتبار و اقتدار و شكوه آنها به شمار مي رفتند.

 معمولا حكومتهاي كشورهاي مستعمره دست نشانده و فرمايشي بودند و پادشاهان و حكام محلي عملا اختيارات چنداني نداشتند. با اين حال، سياستهاي استعمارگران با يكديگر تفاوت داشت. برخي به مستعمرات خود اجازه مي دادند دولت خود را داشته باشند، اما برخي ديگر اختيارات چنداني به حاكمان محلي نمي دادند. با اشارهاي كوتاه به برخي از مستعمرات قدرتهاي اروپايي آن زمان مي توان به سياست خاص هر كدام از آنها پي برد.

مستعمره اصلي بلژيک، كشور كنگو در افريقا بود. بلژيكيها كنترل كنگو را در سال 1885 به دست

گرفتند و بدون اينكه براي مردم كنگو سهمي در حكومت قائل باشند آن را مستقيما اداره مي كردند. شورش 1959در كنگو باعث شد بلژيک استقلال كنگو را در سال 1960 به رسميت بشناسد.

فرانسه نيز مستعمرات خود را مستقيما از پاريس كنترل مي كرد و به ويژه طبقات بالاتر جامعه استعمارزده ناچار بودند از لحاظ اقتصادي و سياسي و فرهنگي خود را با فرانسويان همگون سازند. فرانسويها نيز در آغاز تمايلي به خروج از مستعمرات خود نداشتند، اما با آغاز قيامهاي متعدد در هند و چين (1946) و الجزاير (1954) و تلفات فراوان فرانسويها در اين مناطق، اين كشورها استقلال خود را به دست آوردند.

انگليس نيز در آغاز، مستعمرات خود را بيشتر از طريق مسئولان انگليسي اداره مي كرد، ولي به تدريج قدرت بيشتري را به كشورهاي استعمارزده تفويض كرد و آنها به دادگاه هاي محلي و شوراهاي قانونگذاري و خدمات عمومي راه يافتند. مثلا، مردم هندوستان در سالهاي 1918 تا 1939، از پايان جنگ جهاني اول تا آغاز جنگ جهاني دوم، نقش روزافزوني در اداره كشور خود به دست آوردند و سرانجام در 1947 به استقلال دست يافتند.

ازكشورهاي اروپايي، پرتغال بيشترين اختيار را به مستعمرات خود مي داد، اما اين كشور در تدوين سياستهاي اداري و قانونگذاري مستعمرات خود نقش داشت.

  1. استعمار فرهنگي

استعمار فرهنگي را مي توان وادار كردن يک جامعه براي پذيرش تمدن، ايدئولوژي و فرهنگ جامعه ديگر دانست. دولتهاي استعمارگر در قالب سياستهاي فرهنگي حساب شده مي كوشند معيارها و اصول مورد پذيرش جامعه خود را در جامعه اي ديگر اجرا كنند تا استيلاي فكري خود را بر آن جامعه تسهیل سازند. اگر مردم يک جامعه پذيراي ارزشهاي فرهنگي جامعه ديگر باشند بي گمان در برابر نفوذ سياسي و اقتصادي آن جامعه ايستادگي نمي كنند.

قدرتهاي استعماري از هر وسيله اي براي سلطه دراز مدت خود بهره مي برند به گونه اي كه ممكن است فرهنگ اصيل جامعه زير سلطه نابود شود و نتواند در حكم امكان و راه حل، ابراز وجود كند و برگزيده شود.

از آنجا كه زبان، وسيله اي اساسي براي بيان فرهنگ و حقايق بديهي و اصيل آن است استعمار فرهنگي همواره از آن به منزله سلاح اصلي استفاده كرده است  هنگامي كه مردم زير سلطه اي مثلا براي به دست آوردن كار يا آموزش و پرورش ناچار باشند زبان جديدي را فراگيرند رفته رفته و ناخودآگاه انديشه ها و ارزشهاي بيان شده در زبان جديد را هم مي پذيرند و در عين حال، وابستگيشان به زبان اصلي، كه در واقع دستاورد فرهنگ خود آنهاست، كاهش مي يابد و كم كم ويژگيهاي فرهنگي زبان بومي دگرگون مي شود و به نابودي مي گرايد.

كشورهاي استعمارگر همچنين مي كوشند از طريق مبلغان مذهبي خود، دين كشورهاي استعمارزده را تغيير دهند.

آنها با كوچک شمردن باورها و حتي نژاد كشورهاي استعمارزده سعي در القاي باورهاي خود دارند. حتي استعمارگران معتقد بودند كه مسئوليت متمدن ساختن مردم استعمارزده را به عهده دارند و بايد بكوشند آنها را از اين وضعيت رها سازند. مثلا، آنها در قالب شعارهايي مانند، «بار سنگين انسان سفيدپوست»، بر وظيفه نژاد سفيد در اداره امور نژادهاي غيرسفيد و نامتمدن و مراقبت از آنها و آشنا كردنشان با آموزش و پرورش تأكيد مي كردند.

در نتيجه، جامعه استعمارزده دچار نوعي بحران فرهنگي مي شود و در هويت خود ترديد مي كند و رفته رفته ميراث گذشته خود را نيز از دست مي دهد، همان گذشته اي كه استعمارگر هرگز به رسميت نشناخته است، زيرا بوميان را فاقد اصل و نسب مي پندارد. همه چيز در كشور استعمارزده دچار كمبود است و همه چيز او را به سوي كمبود و تقليد بيشتر مي كشاند.

بنابراين، مشاهده مي شود كه استعمار با تحميل تمدن خود بر كشور استعمارزده او را به مرحله «بيگانگي از خويش» مي رساند و از اين طريق، امكان هرگونه تحول داخلي را از ميان برمي دارد.

  1. استعمار اقتصادي

مي توان پيچيده­ترين و قوي ترين بُعد استعمار را جنبه اقتصادي آن دانست. معمولا دخالت و نفوذ كشوري بيگانه را در اقتصاد كشور ديگر تا آنجا كه حاكميت سياسي و اقتدار آن متزلزل بشود، استعمار اقتصادي مي نامند. اقتصاد و فعاليتهاي اقتصادي قوي ترين ابزار استعمارگران است تا بدين وسيله بر دولتهاي استعمارزده فشار آورند. هرچه دولتي ضعيف تر باشد و از لحاظ اقتصادي نيز وابسته تر شود، ممكن است احتمال مقاومتش در برابر درخواستهاي سياسي و فرهنگی دولت قوي­تر، كمتر شود.

استعمارگران پس از ورود به كشورهاي مستعمره نوعي سياست تجاري خاص را دنبال مي كردند تا صنايع داخلي را نااميد سازند و پيشرفت صنايع خود را تسريع بخشند. سياست آنها معمولا اين بود كه اقتصاد مستعمره را تابع و وابسته به صنايع داخلي خود كنند و مردم استعمارزده را وادارند تا فقط محصولات خام توليد كنند. محصولات كشورهاي استعمارزده نمي توانست به كشورهاي استعمارگر راه يابد، زيرا با تعرفه هاي سنگيني روبه رو بود، ولي در عوض كالاهاي كشورهاي استعمارگر بدون تعرفه يا ماليات وارد اين كشورها مي شد.

نتيجه اين سياستها موجب مي شد سرمايه از كشورهاي استعمارزده به كشورهاي استعمارگر منتقل شود و اين كشورها هر چه بيشتر در باتلاق مشكلات خود فرو بروند.

 

بعد از جنگ جهانی دوم اگرچه كشورهاي جهان سوم به ظاهر به استقلال سياسي دست يافته اند، اما اين دليل بر نابودی استعمار نيست، زيرا استعمار در شكل جديدي پديدار شده است. يعني اين كشورها از يک سو براي پيشرفت اقتصادي به كمک كشورهاي استعمارگر پيشين، كه اكنون جزء كشورهاي پيشرفته هستند، محتاجاند و از سوي ديگر، نمي خواهند در مسائل مربوط به امور داخلي آنها هيچ گونه دخالتي صورت بگيرد. به عبارتي، ما اكنون در عصري زندگي مي كنيم كه استعمار كهنه جاي خود را به استعمار نو داده است.

  1. استعمار نو

پس از جنگ جهاني دوم، كشورهاي اروپايي كنترل بسياري از مستعمرات خود را از دست دادند و كشورهاي استعمارزده استقلال يافتند. البته دلايل بسياري براي استعمارزدايي عرضه شده است كه در بين آنها مي توان به افزايش نفرت از حاكميت بيگانه و تضعيف پايه هاي اخلاقي استفاده از استعمار اشاره كرد. روسيه و چين هم از جنبشهاي انقلابي پشتيباني مي كردند و استقلال كشورهايي مانند هند، پاكستان، ميانمار و اندونزي، موجب رشد اقدامات ناسيوناليستي در كشورهاي استعمارزده شد، به گونه اي كه پايان دهه 1960 را مي توان عصر مرگ استعمار ناميد.

با اين حال، جهان توسعه يافته نفوذ اقتصادي و سياسي خود را بر جهان عقب مانده، حفظ كرد؛ يعني رهبران كشورهاي جهان سوم مشاهده كردند كه كشورهاي آنها ظاهرا استقلال سياسي دارند اما از لحاظ اقتصادي به شدت به همان قدرتهاي استعماري پيشين وابسته اند. به همين سبب، بسياري از منتقدان پايان استعمار را پايان استعمار اقتصادي نمي دانستند. به باور آنها، استقلال سياسي بدون استقلال اقتصادي ممكن نيست و استعمار اقتصادي پيامدهاي جدي سياسي دارد. ازاين رو، استقلال سياسي به معناي واقعي كلمه با پايان يافتن رسمي حكومت استعماري به دست نمي آيد، زيرا جوامع به ظاهر مستقل و حكومتهاي آنها بر اقتصاد خود مسلط نيستند. اين كشورها پس از كسب استقلال فقط شاهد جايگزيني كنترل سياسي و مستقيم استعمار با كنترل غيرمستقيم اقتصادي و سياسي و فرهنگي استعمار نو بوده­اند.

برخي استعمار نو را بقاي نظام استعماري با وجود شناسايي رسمي استقلال سياسي كشورهاي در حال ظهور تعريف کرده اند كه اين كشورها به شكل غيرمستقيم و ظريف قرباني سلطه نيروهاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي، نظامي و فني ديگر كشورها شده اند. اين شكل سلطه نيز ميراث قدرتهاي استعماري در اين كشورهاست.

قوام نكرومه (1909-1972)، اولين نخست وزير غنا، در كتاب استعمار نو: آخرين مرحله امپرياليسم، مي نويسد: «چكيده مفهوم استعمار نو اين است كه كشوري كه در معرض آن قرار مي گيرد از ديد نظري مستقل است و همه ظواهر خارجي حاكميت بين المللي را دارد. ولي در واقع نظام اقتصادي اين كشور، و به دليل همين خط مشي سياسي آن، از خارج هدايت مي شود».

در استعمار نو، شرايط مبادله به زيان كشورهاي استقلال يافته است و با توجه به كاهش قدرت خريد اين كشورها، بحرانهاي ارزي اجتناب ناپذير به نظر مي رسد. به همين سبب، اقتصاد اين كشورها به وامهاي دريافتي از كشورهاي پيشرفته و سرمايه گذاري شركتهاي خارجي و چند مليتي وابسته مي شود و بخش عمدهاي از ثروت و درآمدشان به شكل سود سرمايه گذاري يا بهره وامها از كشور خارج مي شود. در نتيجه، جوامع درگير مسائل استعمار نو ناچار خواهند بود كل درآمدهاي صادراتي خود را براي بازپرداخت بدهيهاي خارجي تخصيص دهند. از سوي ديگر، قيمت كالاها در بازارهاي بين المللي به دست كشورهاي پيشرفته و به زيان كشورهاي استقلال يافته تعيين مي شود؛ يعني قيمت كالاهاي اوليه و مواد خام هر روز در برابر قيمت كالاهاي صنعتي در حال كاهش است و اين در حالي است كه بيشتر كشورهاي تحت تأثير استعمار نو جزء توليدكنندگان مواد خام و اوليه اند.

به عبارتي، ساختار بازار جهاني به گونه اي است كه ميلياردها دلار از منابع مالي كشورهاي فقير از طريق سازوكارها و قوانين قيمت گذاري حاكم بر تجارت بين المللي از آنها گرفته و به كشورهاي ثروتمند داده مي شود.

صادرات افريقا در دهه 1980 ميلادي از لحاظ حجمي 25 درصد افزايش يافت، اما از نظر ارزش به سبب قيمتهاي پايين كالاها در بازار جهاني 30 درصد كاهش يافته است.

همچنين، دريافت كمكهاي خارجي همچون اهرمي در دست دولتهاي استعمارگر پيشين عمل مي كند و اگر دولتهاي تحت تأثير استعمار نو در اعمال سياستهاي همسو با منافع آن دولتها كوتاهي كنند يا شركتهاي وابسته به اقتصاد كشور كمک كننده ناكام بمانند، آن كشور مي تواند كمكهاي حياتي خود را قطع كند.

كمكها و وامهاي خارجي امتيازي راهبردي و ديپلماتيک براي كشورهاي پيشرفته است. سازمانهاي چندجانبه مالي، همانند بانک جهاني و صندوق بين المللي پول، نيز از آنجا كه در دست كشورهاي پيشرفته اند، هدفهاي ايدئولوژيک اين كشورها را در قبال پرداخت وام و كمک خارجي به اين كشورهاي تازه استقلال يافته تحميل مي كنند. اين كمكها بر ساختار قدرت كشورهاي توسعه نيافته يا در حال توسعه تأثير مي گذارند.

امروزه در قالب پديده جهاني شدن، به نظر مي رسد اين روابط به مراتب پيچيده­تر شده است. كشورهاي توسعه نيافته و در حال توسعه تحت تأثير اقتصاد جهاني و قواعد بازي آن قرار دارند و نمي توانند آن را تغيير چنداني بدهند.

شركتهاي چندمليتي به منزله بازوي اقتصاد جهاني در بيشتر كشورها فعاليت گسترده­تري دارند و به ويژه در كشورهاي جهان سوم از شرايط سودآوري برخوردارند، زيرا در آن كشورها تقاضا براي كالاهاي صنعتي به مراتب بيشتر از مواد اوليه است. اين شركتهاي بزرگ نيز براي تسهيل عملكرد خود در ساختار قدرت كشورهاي ميزبان دخل و تصرف مي كنند و مشكلاتي را به وجود مي آورند.

البته در اينجا قصد آن نيست كه مفصلا به شرح و بسط اين مباحث بپردازيم و در فصل جهاني شدن و اسلام به اين مسائل پرداخته مي شود.

نتيجه گيري

در اين گفتار، سعي بر آن بود تا با عرضه تعاريف متعدد از استعمار به بررسي ابعاد و انواع آن بپردازيم و به تأثير آن در مستعمرات اشاره كنيم. برخي معتقدند كه كشورهاي استعمارگر با واردكردن شيوه هاي جديد كشاورزي، صنعت و پزشكي، پيشرفتهاي اقتصادي مثبتي در كشورهاي استعمارزده به وجود آورده­اند. با اين حال، همانطور كه گفته شد، قدرتهاي استعمارگر به استثمار اقتصادي مستعمرات پرداختند.

كشورهاي استعماري در بسياري از مستعمرات خود ساختار سنتي اقتصادي آنها را نابود كردند يا دگرگون ساختند. آنها كشورهاي استعمارزده را واداشتند تا فقط مواد خام مورد نياز را توليد كنند و كالاهاي مصرفي خود را از كشورهاي استعمارگر بخرند. در نتيجه، آنها فعاليتهاي بازرگاني و توليدي كشورهاي مستعمره را از بين بردند. همچنين، شايد بتوان گفت استعمارگران تا حدي استانداردهاي اقتصادي زندگي را در مستعمرات افزايش دادند، اما همين مسئله به افزايش جمعيت در اين كشورها انجاميد كه خود مشكلات فراواني را به وجود آورد و در درازمدت استانداردهاي زندگي را در آنجا كاهش داد.

قدرتهاي استعماري اروپايي بسياري از كشورهاي ديگر را تحت كنترل سياسي خود درآوردند و نظام آموزشي و دولتي خاص خود را در اين كشورها ايجاد كردند. با اين حال، در بسياري از موارد، مردم كشورهاي استعمارزده از آموزش چنداني بهره­مند نمي شدند، لذا براي كسب استقلال چندان آمادگي نمي يافتند.

برخي معتقدند كه فرهنگ غرب از بسياري لحاظ براي مردم كشورهاي مستعمره پرمنفعت بوده است. با اين حال، بيشتر مستعمرات پس از كسب استقلال كوشيدند به بازتعريف ارزشها و هويت فرهنگي خود بپردازند. در درازمدت، حضور استعمار به تقويت احساسات ملي و جنبشهاي ضداستعمار و استقلال طلبانه انجاميد و بسياري از كشورها به استقلال دست يافتند.

يكي از نتايج پايان دوره استعمار، مهاجرت بسياري از افراد مستعمرات قبلي به كشورهاي استعمارگر پيشين بود.

بسياري از هندوستان و پاكستان به انگليس و از اندونزي به هلند مهاجرت كردند و هم اكنون بسياري از افريقاييها در فرانسه زندگي مي كنند، همانگونه كه گفته شد، عصر استعمار با همه ويژگيهاي خود به پايان رسيد، اما دولتهايي كه پيش تر مستعمره بودند به مرحله ديگري از وابستگي به كشورهاي استعمارگر پيشين وارد شده اند كه استعمار نو ناميده مي شود و به مراتب پيچيدهتر و قوي تر از استعمار كهنه عمل مي كند.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا