- سیره صالحان
- امير مؤمنان عليهالسلام در فراق مادر
فاطمه بنت اسد مادر گرامى على عليهالسلام از مادران نمونه تاريخ است. على عليهالسلام به اين مادر پاك و صالح بىنهايت علاقه داشت. وى در سال چهارم هجرى رحلت نمود.
امام صادق عليهالسلام مىفرمايد: روزى رسول خدا صلىاللهعليهوآله نشسته بود كه على عليهالسلام در حالى كه گريه مىكرد به نزد آن حضرت آمد. پيامبر صلىاللهعليهوآله از او پرسيد: براى چه گريه مىكنى؟ عرض كرد مادرم فاطمه از دنيا رفت. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: به خدا سوگند مادر من هم بود. سپس شتابان از جاى برخاست و به كنار جنازه آمد، تا چشمش به او افتاد گريست. به زنان دستور داد تا او را غسل دهند، وقتى از غسل او فارغ شدند، به حضرت خبر دهند.
زنان وقتى از غسل دادن وى فارغ شدند، پيامبر صلىاللهعليهوآله را خبر كردند. حضرت يكى از پيراهنهاى خود را كه به تن مىپوشيد، به آنها داد و فرمود: فاطمه را در آن پيراهن كفن كنند و به مسلمانان فرمود: هر گاه مرا ديديد كه كارى كردم، كه تا به حال آن كار را نكرده بودم، علت آن را بپرسيد.
چون زنان از غسل و كفن او فارغ شدند، پيامبر صلىاللهعليهوآله تشريف آوردند و جنازه فاطمه را بر دوش خود گرفتند؛ و همچنان در زير جنازه او بود تا به قبر رسيدند، در آنجا جنازه را بر زمين نهاد و داخل قبر شده در آن خوابيد، آنگاه برخاست و جنازه را در قبر نهادند و سپس سر خود را به طرف او خم كرده و مدتى طولانى سخنانى با او گفت، و در آخر سه بار گفت: «پسرت! نه جعفر و نه عقيل، بلكه پسرت على بن ابىطالب.»
آنگاه بيرون آمده و خاك بر روى قبر ريخت و سپس خود را روى قبر او انداخت و در حالى كه مردم مىشنيدند مىگفت:
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَوْدِعُهَا إِيَّاك * معبودى جز خداى يكتا نيست، پروردگارا من او را به تو مىسپارم.»
و بدين ترتيب از جاى برخاسته و بازگشت.
در اين وقت مسلمانان عرض كردند، ما در اين ماجرا مشاهده كرديم كارهايى انجام دادى كه پيش از اين چنين كارهايى نكرده بودى؟ فرمود:
«من امروز ديگر احسان و نيكىهاى ابوطالب را از دست دادم، فاطمه كسى بود كه اگر چيزى نزد خود مىداشت، مرا بر خود و فرزندانش مقدم مىداشت. من روزى از قيامت سخن به ميان آوردم و از اين كه مردم در آن روز برهنه محشور مىشوند، فاطمه كه اين سخن را شنيد، گفت: واى از اين رسوايى، من ضمانت كردم كه خدا او را با بدن پوشيده محشور گرداند. از فشار قبر پرسيدم او گفت: واى از ناتوانى، من ضمانت كردم كه خدا او را كفايت فرمايد.
اينكه خم شدم و با او سخن گفتم، براى اين بود كه پرسشهايى را كه از او مىشود؛ به او تلقين كنم. چون از او پرسيدند: پروردگار تو كيست؟ جواب داد. پرسيدند پيغمبرت كيست؟ پاسخ داد. پرسيدند امام و ولى تو كيست؟ در پاسخ خجالت كشيده و حرفى نزد، و من به او گفتم: «پسرت، نه جعفر و نه عقيل، بلكه پسرت على بن ابىطالب.»
پس از مراسم دفن، رسول خدا صلىاللهعليهوآله به عمار فرمود:
«به خدا سوگند من از قبر فاطمه بيرون نيامدم جز آنكه دو چراغ از نور را ديدم كه نزد سر فاطمه آوردند و دو چراغ ديگر از نور در نزد دستهاى او بود و دو چراغ از نور در كنار پاهايش بود و دو فرشته كه بر قبر او گماشته بودند و تا روز قيامت براى او استغفار مىكنند.» (1)
- سيد رضى و تجليل از مادر
سيد رضى رحمه الله مؤلف نهجالبلاغه و يكى از مفاخر آسمان پرستاره دنياى تشيع، هميشه پاسدار مقام ارجمند مادر گرامىاش بود و از زحمات طاقت فرساى او تجليل به عمل مىآورد. او در ضمن شعرى مادرش را چنين مىستايد:
مادرم! اگر همه مادران مانند تو نيكوكار و پاكسرشت بودند، هيچ فرزندى نياز به سرپرستى پدر نداشت.
اين مادر علويه كه با شش واسطه به اميرمؤمنان على عليهالسلام نسب مىرساند، زنى با كمال و دانش، دوست بود و شيخ مفيد كتاب «احكام النساء» را به درخواست او نوشت و با اسلوب زيبايى به بانوان مسلمان عرضه نمود.
اين بانوى فرهنگپرور، در دامن پرمهر خويش، دو دانشمند بىبديل تربيت كرد كه در جامعه اسلامى افتخارات مهمى آفريده و به درجات عالى رسيدند. آنان در اثر تربيت چنين مادرى، در فضائل اخلاقى، علم و ادب، عزت نفس، شهامت، علو همت، علوم قرآنى و مديريت اجتماعى، سرآمد عصر بوده و موافق و مخالف شيفته مقامات عالى و كمالات معنوى آنان گرديد.
خدمات اين دو دانشمند بزرگ اسلامى، مرهون زحمات مادر خوش فكر و فرهنگدوستشان مىباشد.
در تاريخ آمده است كه:
شيخ مفيد، بزرگ دانشمند دنياى اسلام، شبى حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام را در خواب ديد: كه آن بانوى كرامت دست دو كودك خردسال خود، حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و در مسجد كرخ (در بغداد) به نزد او آورد و به او فرمود: اى شيخ! به اينها دانش فقه بياموز! او با تعجب فراوان از خواب بيدار شده و از شدت هيجان عاطفى به گريه افتاد و بعد به فكر فرو رفت. شيخ تا صبح همچنان با تحير در انديشه اين رؤياى صادقانه بود.
فرداى آن شب در مسجد نشسته بود كه بانوى با عظمتى وارد مسجد شد. او در حالى كه دست دو كودك خردسالش را در دست گرفته بود به نزد شيخ آمد. اين بانوى بزرگوار كه فاطمه بنت الحسين عليهالسلام مادر سيد رضى و سيد مرتضى بود، به شيخ مفيد اظهار داشت: اى شيخ! اين دو كودك را آوردهام تا به آنان علم فقه بياموزى.
شيخ مفيد با مشاهده اين صحنه، خواب شب گذشتهاش را به ياد آورد و بىاختيار اشك چشمانش سرازير گرديد و به دنبال آن قصه شب گذشتهاش را براى آن خانم نقل كرد؛ و اين چنين بود كه شيخ مفيد، تعليم و تربيت اين دو كودك را به عهده گرفت و در تربيت آنان نهايت تلاش خود را به عمل آورد. اين دو كودك بر اثر تلاش بىوقفه مادر و تعليم شيخ مفيد در اندك زمانى به مقامات بزرگى از علم و كمال رسيدند و خداوند متعال سرچشمههاى حكمت و دانش را بر سينههايشان جارى نمود. (2)
- اويس قرنى و عشق به مادر
اويس قرنى از ياران پيامبر صلىاللهعليهوآله مىباشد كه در زهد و تقوى به درجات بلندى نائل شد و بعد از تلاشهاى فراوان در راه احياى دين و دفاع از ولايت على عليهالسلام در جنگ صفين در ركاب على عليهالسلام به شهادت رسيد و در منطقه صفين مدفون شد.
هنگامى كه اويس در يمن بود، شتربانى مىكرد و مادر پيرى داشت كه تحت تكفل اويس بود. او با اين كه علاقه شديدى به وجود گرامى رسول الله صلىاللهعليهوآله داشت اما هيچگاه نتوانست پيامبر را از نزديك زيارت كرده و به نظاره آن سيماى ملكوتى بنشيند. در يكى از روزها كه اشتياق ديدار سرور كائنات در وجودش به شدت شعلهور گرديد، از مادرش اجازه خواست تا به سرزمين حجاز آمده و حضرت رسول صلىاللهعليهوآله را زيارت نمايد، مادرش به او گفت: پسرم! به ديدار آن حضرت برو و هر گاه پيامبر صلىاللهعليهوآله در مدينه نبود، بيش از نصف روز در آنجا توقف نكن! اويس با زحمت فراوان فاصله بين يمن و مدينه را پيموده و به منزل پيامبر رسيد. اما با كمال ناباورى شنيد كه: پيامبر در شهر مدينه حضور ندارد. چون بيش از نصف روز فرصت نداشت و به والاترين هدف خود كه فيض حضور پيامبر صلىاللهعليهوآله بود، نائل نشد، به مسلمانان اظهار داشت: سلام مرا به حضرتش برسانيد و بگوئيد: مردى به نام اويس از يمن به زيارت شما آمده بود و چون از مادرش اجازه توقف بيشترى نداشت با كمال شرمندگى به وطن خود مراجعت نمود.
بعد از مدتى كه پيامبر صلىاللهعليهوآله به خانه بازگشت فرمود:
«نسيم بهشتى از سوى قبيله قرن مىوزد، آه! چه قدر به ديدار تو مشتاقم، اى اويس قرنى. اى مسلمانان هر كس او را ملاقات كند، سلام مرا به او برساند.» (3)
عبدى مىگويد: پس از جستوجوى زياد به ديدار اويس قرنى رسيدم به او گفتم: دلم مىخواهد سخنى از رسول خدا صلىاللهعليهوآله برايم نقل كنى. تا نام رسول خدا را شنيد، آهى كشيد اشك در چشمش حلقه زد. بغض گلويش را گرفت و با گريه گفت: «افسوس هزار افسوس! عمرى براى او سوختم و عاقبت به ديدارش نرسيدم.
پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله در مورد مقام بلند و معنوى اويس فرمود:
«افراد زيادى مانند قبيله ربيعه و مُضَر با شفاعت اويس وارد بهشت خواهند شد.» (4)
- جوانمردان نيكو خصال
در تفسير منهج الصادقين آمده است كه: اصحاب رقيم سه نفر بودند كه از شهر خود به علت برخى مشكلات بيرون آمدند. آنان در بيابان گرفتار باران شدند و به ناچار در دامنه كوهى به غارى پناه بردند. هنگامى كه در داخل غار قرار گرفتند در اثر باران و جريان سيل سنگ بزرگى از بالاى كوه غلتيده و راه خروجى غار را مسدود نمود؛ و روز روشن بر آنان تاريك گرديد. در اين حال اميد آنان از همه جا قطع شد و به غير از استمداد از خداوند متعال راهى باقى نماند.
يكى از آنان گفت: خوب است كه هر يك از ما نمونهاى از عمل خالص خود را، در پيشگاه پروردگار متعال وسيله قرار داده و به اين طريق از خداوند رحمان نجات بخواهيم. دو دوست ديگر سخن او را تصديق كردند.
يكى از آنان گفت: اى خداوند بزرگ و اى داناى آشكار و نهان! تو خود مىدانى كه من روزى كارگرى را اجير كردم، در آخر روز وقتى مزد او را مىپرداختم او به مبلغ معين راضى نشد و از من قهر كرد و رفت. من با مزد وى گوسفندى خريدم و آن را جداگانه پرورش دادم و در زمانى كه او از من غايب شده بود، [در اثر توليد مثل] گوسفندان زيادى براى وى فراهم آوردم. بعد از مدتى آن مرد آمده مزد خود را از من طلب كرد، من وى را به سوى آن گوسفندان بردم و گفتم اينها مال تو است. اول باورش نشد اما بعد از اندكى گوسفندان را از من تحويل گرفت و رفت. خداوندا! اگر اين كار من با خلوص نيت و در راه رضاى تو بوده است ما را از اين گرفتارى نجات بده! در اين هنگام ديدند آن سنگ بزرگ تكانى خورد و مقدارى كنار رفت.
دومى گفت: پروردگارا! تو مىدانى كه من دختر عمويى با كمال و زيباچهره داشتم. در دوران جوانى شيفته او شدم تا اين كه روزى در محل خلوتى او را يافتم، خواستم كه كام دل برگيرم اما آن دختر گفت:
«اى پسر عمو! از خدا بترس و پردهدرى مكن.»
من با اين سخن به ياد تو افتادم و بر هواى نفس خود غلبه كردم و از گناه صرف نظر نمودم. خدايا! اگر اين كار را من از روى اخلاص نمودهام و رضاى تو را منظور نظر داشتهام ما را از اين غم رهانيده و از هلاكت نجات بده! در اين هنگام مقدارى ديگر از سنگ به كنار رفت و روشنایى بيشترى به داخل غار تابيد.
سومى گفت: بارالها! تو مىدانى كه من پدر و مادر پيرى داشتم كه از شدت پيرى قادر به حركت نبودند و من در همه حال به آنان خدمت مىكردم. شبى مادرم از من آب خواست، من آب آوردم ديدم خوابش برده، آب را در دستم بالاى سر او نگاه داشتم تا مادرم بيدار شود. آب به او دهم تا صبح آب را در دستم نگاه داشته و بيدار نشستم كه مبادا مادرم بيدار شده و تشنه بماند و خجالت بكشد كه از من آب بخواهد. ولى مادرم تا صبح بيدار نشد و من هم او را بيدار نكردم كه مبادا آزردهخاطر شود. خداوندا! اگر اين عمل من براى رضاى تو بوده اين در بسته را به روى ما بگشا و ما را از اين گرفتارى رهائى ده!
در اين هنگام تمام سنگ به كنار رفت، و هر سه نفر به لطف الهى با سلامتى و خوشحالى از غار خارج شده و به سفر خود ادامه دادند. (5)
- شيخ انصارى و معاشرت با مادر
شيخ مرتضى انصارى سرآمد فقها و مجتهدين اماميه است. او بعد از آن كه مدتى در شهر كربلا، در حضور استاد بزرگوارش مرحوم شريف العلماء و ساير اساتيد حوزه نجف تحصيل كرد به زادگاهش شوشتر مراجعت نمود. شيخ مدتى تحصيلات خود را در همان جا ادامه داده، دوباره خواست تا براى تكميل مراتب علمى به عتبات عاليات برگردد. اما مادرش به رجوع دوباره وى راضى نبود. اصرار شيخ انصارى و ديگر افراد براى جلب رضايت مادر بىنتيجه بود.
تا اينكه شيخ به مادرش عرضه داشت: آيا اجازه مىدهى تا استخاره كنم و جواب هر چه بود در مقابل آن هر دو تسليم باشيم؟ مادرش پذيرفت. در جواب استخاره شيخ آيه 7، سوره قصص آمد:
«وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِين * هرگز مترس، محزون نباش، كه ما او را به تو باز مىگردانيم و از رسالت مداران خود قرار مىدهيم.»
وقتى اين آيه را به مادرش تفسير كرد، او خيلى خوشحال شد و به شيخ مرتضى اجازه مسافرت داد. شيخ انصارى در اين مسافرت سرنوشت ساز خود به بركت دعاى مادر، توفيق الهى و تلاش و استقامت خويش به بالاترين درجه اجتهاد و مرجعيت نائل شد و بزرگترين رهبر مذهبى در عصر خود گرديد.
هنگامى كه به مادر شيخ انصارى گفته شد: آيا از اين همه ترقى و عظمت فرزند خويش بر خود نمىبالد و افتخار نمىكند!؟ در جواب گفت: رسيدن فرزندم به شكوه و عظمت، براى من تعجبآور نيست. چون هر وقت كه مىخواستم به او شير دهم وضو مىگرفتم و با طهارت و پاكيزگى به او شير مىدادم. بلى، شير پاك، فكر پاك و شير ناپاك انديشه ناپاك توليد مىكند.
آنگاه كه مادر شيخ انصارى از دنيا رفت او در فراغ مادرش به شدت مىگريست و در كنار پيكر بىجان مادرش زانوى غم زده و اشك ماتم مىريخت. يكى از شاگردان نزديكش او را تسليت گفته و به عنوان دلجويى اظهار داشت؛ جناب استاد! براى شما با اين مقام علمى، شايسته نيست كه براى درگذشت پيرزنى كه عمرش را به پايان رسانده اين طور اشك بريزيد و بىتابى كنيد. آن بزرگ مرد تاريخ سر برداشته و گفت: گويا شما هنوز به مقام ارجمند مادر واقف نيستيد، تربيت صحيح و زحمات فراوان اين مادر مرا به اين مقام رسانيد و پرورش اوليه او، زمينه ترقى و پيشرفت را در من ايجاد كرد. در حقيقت اين همه توفيقات من مرهون زحمات و تلاشهاى مشفقانه و مخلصانه اين مادر است. (6)
- داستان زکریای مسیحی
زکریا بن ابراهیم یکی از محدثین شیعی و از یاران امام صادق علیهالسلام است. او در شرح حال خود میگوید:
من مسیحی بودم و سپس به اسلام گرویدم و به خانه خدا مشرف شدم. در سفر حج، به محضر امام صادق علیهالسلام شرفیاب گشته و به عرض رسانیدم که من مسیحی بودهام و مسلمان شدهام.
امام علیهالسلام پرسید: در اسلام چه امتیازی دیدی که آن را پذیرفتی؟
گفتم: آیه 52، سوره شوری:
«ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا… * تو کتاب و ایمان نمیدانستی چیست، ولی ما آن را نوری قرار دادیم که هر کسی از بندگانمان را که خواهیم بدان هدایت کنیم…»
امام فرمود: خدا تو را به اسلام هدایت فرموده و قلبت را به نورانیت آن منور ساخته است. سپس به من دعا کرد و هدایت بیشتری را از خداوند برایم مسئلت نمود.
به عرض رسانیدم که: پدر و مادر و بستگان من به آئین مسیحیت باقی هستند و مادرم نابینا است. آیا برای من جایز است که با آنها زندگی کنم و روابطی داشته باشم؟
– امام پرسید: آیا آنها گوشت خوک میخورند؟
-گفتم: نه.
فرمود: معاشرت تو با آنها بیمانع است. سپس اضافه کرد: درباره مادرت مراقب باش. به او نیکی و احسان کن و هرگاه زندگیاش به پایان رسید و از دنیا رفت خودت عهدهدار کفن و دفنش باش.
چون از سفر حج بازگشتم و به کوفه رسیدم، بر طبق فرمان امام، ملاطفت و مهربانی بسیاری نسبت به مادرم نمودم. خودم به او غذا میدادم و لباسش را مرتب میکردم و سرش را شانه میزدم و عهدهدار خدمتش میشدم. مادرم که این تغییرات را در روش من دید، گفت: تو در آن روزگاری که به دین من بودی، با من این طور رفتار نمیکردی، چه دلیلی دارد که از وقتی که به اسلام گرویدهای با من این قدر محبت میکنی؟
گفتم: یکی از فرزندان پیامبر اسلام به من دستور داده که این طور رفتار کنم.
گفت: آیا او همان پیامبر شما است؟
گفتم: نه. بعد از پیامبر ما پیامبری مبعوث نخواهد شد و او پسر پیامبر ما است.
گفت: این دستورات، از آموزههای پیامبران است و دین تو از دین من بهتر است، مرا راهنمایی کن تا مسلمان شوم.
من طریقه اسلام را به او آموختم و او مسلمان شد. نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را خواند و در نیمه شب کسالتی پیدا کرد. من در کنار بسترش بودم و به پرستاریش اشتغال داشتم. به من گفت: پسر جان! اعتقادات اسلام را دوباره برایم تکرار کن. من تکرار کردم و او به همه آنان اقرار کرد و در همان شب هم چشم از جهان فروبست. بامداد روز بعد جنازهاش به وسیله گروهی از مسلمین و مطابق مراسم اسلامی تشییع شد و من بر جنازه او نماز خواندم و بدست خود به خاکش سپردم. (7)
———————————-
1- الكافي (ط – الإسلاميه)، ج 1، ص 454.
2- شرح نهجالبلاغه ابنابىالحديد، ج 1، ص 41.
3- اعيان الشيعه، ج 3، ص 512.
4- بحارالأنوار، ج 42، ص 155.
5-تفسير منهج الصادقين، ج 5، ص 320، با اندكى تفاوت.
6- پدر، مادر شما را دوست دارم، عبدالكريم پاكنيا، ص 223- 235.
7- الكافي (ط – الإسلامية)، ج 2، ص 160.