- نقد تمدن غرب
- نقد تمدن غرب از ديدگاه غربيان
در اواخر سده هجدهم و اوايل سده نوزدهم تمدن غرب پا به مرحله اي جديد گذاشت. اين مرحله جديد، كه از حيث تاريخي آن را دوره مدرن مي نامند، با گسست از بنيادهاي فكري و عملي دوره كلاسيک صورت گرفت. در واقع غرب به منزله كليتي يكپارچه و در قالب فرايندي تمدن سازانه نمودار گشت؛ چنانكه ژان بودريار بر اين باور است كه: «مدرنيته مشخصه تمدن است، مشخصه اي كه به مقابله با سنت، يعني مقابله با همه فرهنگهاي سنتي يا پيشين خود برمي خيزد».
طلوع مدرنيته، يا به عبارتي تمدن مدرن غرب، مصادف با غروب سنت و به تعبيري نفي انگاره هاي سنتي بود. اگردر دوره كلاسيک ما با انگاره كلان «متافيزيک محوري» مواجه هستيم، در دوره مدرن با انگاره كلان «انسان باوري» مواجهيم. در «انسان باوري» انسان موجودي خودمختار، واضع قوانين و مناسبات بشري و فاعل خودبنياد خوانده مي شود. در واقع، تفسير مدرنيته از انسان باوري مبتني بر نفي قدسيت انسان و اثبات عقلانيت بشري، به منزله كليد همه مشكلات و مسائل بشري، بود. همان گونه كه انسان مدرن، به گمان خود، از باورها و آيينهاي سنتي اسطورهزدايي كرد و آنها را به كناري نهاد، اسطوره اي نو به نام عقلانيت بر جاي آن گذارد.
عقلانيتي كه ريشه هاي قدسي و الهي خود را نفي كرده بود و خود را خدا معرفي مي كرد. در واقع، ما در دوره مدرن نه با انسان خليفه الله مورد نظر اديان توحيدي، بلكه با انسان به مثابه خدا مواجهيم. اين «انسان ـ خدا»يي طلوع غمناك جنگهاي ويرانگر و كشتارهاي قومي و نژادي و تبعيدهاي مكرر را در پي داشت. با روند رو به رشد صنعتي شدن، در اواخر سده نوزدهم و اوايل سده بيستم، مؤسسات تمدني جديد و مناسبات پيچيده و بغرنج بشري و در عين حال خشونتهاي فزاينده و بدبيني دامن غربيان را گرفت. اين بدبينيها با وقوع جنگهاي جهاني اول و دوم عميقتر و وخيم تر شد و متفكران غربي را در برابر تک تازي تمدن مدرن غرب حساس كرد و آنان هراس خود را از اين فرايند در نظريه ها و ديدگاه هايشان منعكس دادند.
ژيل دلوز، انديشمند فرانسوي، بر اين باور است كه طلوع فرهنگ مدرن با اين تثليث هم زمان است: نيچه، فرويد، ماركس.
اين سه تن شايد نخستين متفكران دوره مدرن باشند كه به نقادي روشمند مدرنيته پرداختند. فردريش نيچه در بسياري از رساله هاي خود به ويژه زايش تراژدي و حكمت شادان غربيان را به تعمق در ريشه هاي يوناني تمدن غرب فرا مي خواند. به باور او با فروپاشي تمدن يوناني، تفكر غربي وارد مرحله تباهي و ظلمت شده است. اوبراي تبيين انديشه خود از دو مفهوم اسطوره اي ديونيزوس و آپولون سود جسته است. نيچه بر اين باور است كه ديونيزوس نمونه خوشباشي و ميل به زندگي و وابستگي به آن است، در حالي كه آپولون نمونه عقلانيت خشن و ويرانگر و ضد سرور و وَجد است. نيچه معتقد است كه پس از فروپاشي تمدن يوناني، تفكر و تمدن غربي رويه اي آپولوني در پيش گرفته است و روحيه ديونيزوسي خويش را از ياد برده است.
به واقع، نيچه در نقد تفكر و تمدن غربي تقابل ديونيزوسي ـ آپولوني را پيش مي كشد و در كتاب چنين گفت زردشت، بر اين تقابل تأكيد ميكند و جدال دائمي خير و شر را تا دوره مدرن به تصوير مي كشد. نيچه با تأكيد بر انگاره بنيادين خويش، به مفاهيم و اصطلاحات سياسي مدرن، مانند ليبراليسم و دموكراسي، ميتازد و آن را دستاورد انسانباوري غرب ميداند و به شدت با آن مخالفت مي كند.
ماركس با نقد صورت بنديهاي سرمايه داري، به مثابه هسته سخت تمدن مدرن، در زمره يكي از بزرگترين متفكران دوره مدرن و نيز از منتقدان سرسخت آن قرار گرفته است. ماركس بر آن بود كه بحرانهاي عصر مدرن نتيجه ضروري سرمايه داري است. سرمايه داري سازماني اجتماعي و اقتصادي است كه مردم را از استفاده از منابع طبيعي محروم و آنها را از خودشان بيگانه مي كند، به گونه اي كه مردم فقط براي امرار معاش و زنده ماندن در نظام سرمايه داري مي كوشند و اين كوشش به هيچ وجه نمي تواند نيازهاي انساني و طبيعي آنها را پاسخ گويد.
بنابراين، مردم در عين برخورداري از رفاه و آزادي فرمايشي، سطح انتظاراتشان بالا مي رود و براي به دست آوردن نيازهاي طبيعي خود، خواسته هايشان را مطرح مي كنند. در واقع، اين تناقض ايجاد بحران و نهايتا انقلاب ضد سرمايه داري را سبب مي شود. ماركس نهايتا نتيجه مي گيرد كه فقط طبقه اي كه از علل اين بحرانها و قدرت جمعي خود آگاه باشد قادر خواهد بود روابط سرمايه داري را سرنگون كند و مناسباتي جديد برقرار كند.
در حقيقت، ماركس غرب را سازمان پيچيده و بغرنج سرمايه داري مي داند؛ سازماني كه با دو مبناي متناقض پيش مي رود: نخست ليبراليسم و دوم سركوب. سرمايه داري در بعد ليبرال خود به مردم، رفاه و آزادي نسبي و صوري اعطا مي كند تا بتواند ارزش افزوده كار آنها را نصيب خود كند و اين عمل، در واقع، نوعي سركوب و استثمار است. ماركس بر اين باور است كه سرمايه داري سرانجام در درون اين تناقض دچار فروپاشي و گسيختگي مي شود.
زيگموند فرويد، با پايه گذاري روانكاوي مدرن، به نقد روانشناختي انسان مدرن غربي پرداخت. از نظر او انسان دوره كلاسيک، انساني بود كه براي فرار از وجدان معذب خويش، به خدا و اسطوره ها و آيينهاي سنتي متوسل مي شد. به واقع سرشت انسان دوره كلاسيک سرشتي خداي گونه بود. به نظر فرويد با كشف ضمير ناخودآگاه، نخستين ضربه به خودشيفتگي انسان وارد شد؛ او كه خود را فرستاده خدا بر روي زمين مي دانست و گمان مي برد كه همه هستي براي او و به يمن وجود او آفريده شده است، با اين كشف به موجودي تنها و آسيب پذير تبديل شد.
فرويد براي اين موضوع از دو مفهوم استفاده مي كند: انسان غريزه باور (انسان كلاسيک) و انسان واقع گرا (انسان مدرن). فرويد عبور از اصل لذت به اصل واقعيت را چرخشي در هستي اجتماعي و تاريخي انسان مي داند. به نظر او انسان غريزه باور با ويژگيهاي ارضاي بي واسطه، لذت، بازي، آري گويي و فقدان سركوب، به انسان واقع گرا با ويژگيهاي ارضاي به تأخير افتاده، خودداري از لذت، كار، توليد و امنيت مبتني بر سركوب تبديل مي شود. در حقيقت، انساني كه قبلا تحت سلطه اصل لذت و غريزه باوري بود به فاعلي خودبنياد و خودآگاه بدل مي شود كه خود را با اصل واقعيت وفق مي دهد و كاركرد و نقش عقل را گسترش مي دهد و مي آموزد كه واقعيت را بيازمايد و ميان پديده ها فرق بگذارد.
بنابراين، فرويد با اين تمايز نوعي گسست روانشناختي ميان انسان كلاسيک و انسان مدرن قائل مي شود. فرويد نخستين متفكري بود، كه غير از مؤلفه هاي اجتماعي، نظري و اقتصادي، به كيفيت روان انسان مدرن غربي توجه كرد.
با توجه به نقدهاي دقيق و ريشه اي نيچه، ماركس و فرويد بايد متذكر شد كه عملا نقدهاي اين سه متفكر غربي جايي براي بازيابي متافيزيک و توجه دوباره به آن نگذاشته بود. در واقع، نقد آنان از متافيزيک غربي، نقدي همدلانه نبود. نيچه با تمام تأكيدش بر تفكر و تمدن يوناني، متافيزيک آن را از اصل جدا مي كند و توجهي بسزا به آن نشان مي دهد و حتي اخلاق مسيحي را، در رساله تبارشناسي اخلاق، هجوگونه و آپولوني مي يابد.
ماركس در نقد خود از مسيحيت تاريخي، آن را پيرو پديده بورژوازي مي پندارد و بر اين باور است كه بورژوازي با استفاده از مسيحيت، مردم را تخدير مي كند.
فرويد حوزه مذهب را متعلق به انسان غريزه باور مي داند كه براي گريز از واقعيت به آن متوسل مي شود و در واقع حكم نوعي بت را دارد.
با آغاز جنگ جهاني اول در 1914، بدبيني غربيان نسبت به تمدن مدرن غربي افزونتر شد. آنها مي ديدند كه در جهان مدرن با داعيه انسان باوري به كشتار انسانها مي پردازند. در اين دوران نخستين كسي كه با الهام از آموزه هاي شوپنهاور و نيچه، زنگ خطر «غيبت متافيزيک» را به صدا درآورد، اسوالد اشپنگلر بود.
اشپنگلر در رساله اش، با نام زوال غرب، به روشني دريافته بود كه جهان به سوي دو قطبي شدن پيش مي رود: كمونيسم و سرمايه داري. اين دو ايدئولوژي هر كدام به شيوه خود به سركوب عقايد و نگرشهاي ضد خود مي پردازند.
اشپنگلر،با دلبستگي به مفهوم متافيزيک، اين نكته مهم را دريافته بود كه براي بيرون رفتن از اين بحران بايد به متافيزيک پناه آورد، زيرا در چنين عصري آخرين پناهگاه انسان مي تواند متافيزيک باشد. رساله زوال غرب وي بعدها بر بخشي از متفكران غربي تأثير شگرفي گذاشت.
ماكس وبر در آغاز پيرو مكتب جامعه شناختي ماركسيستي بود، اما از آن گسست، بر خلاف ماركس، به پديده مذهب بي توجه نبود و آن را به مثابه مؤلفه اي اساسي در تحليلهايش در نظر مي گرفت. البته بايد پذيرفت كه وبر، در نقد خود از سرمايه داري مدرن، بسيار به نگرشها و آراي ماركس وابسته است؛ اما او عملا دريافته بود كه ماترياليسم تاريخي ماركس الگوي خوبي براي مطالعه جامعه شناختي مذهب نيست. او برخلاف ماركس كاركرد تخديري براي مذهب قائل نبود، بلكه باور داشت كه مذهب و اشكال آن مي تواند يكي از مؤلفه هاي پويا و اجتماعي براي زندگي انساني باشد و آن را به منزله عنصري اجتماعي ضروري مي دانست. او در كتاب اخلاق پروتستان و روح سرمايه داري، با توجه به روش شناسي ماركس در نقد سرمايه داري، از ايده ماركس فراتر رفت و
نهضت پروتستانتيسم را يكي از زيربناهاي جامعه مدرن غربي در نظر گرفت و تحليل كرد. وبر بر اين باور بود كه سرمايه داري با عقلانيت ابزاري پا به ميدان نهاده است. ويژگيهاي مورد نظر وبر براي عقلانيت ابزاري عبارت بود از:
- رياضي كردن فزاينده تجربه و دانش كه در بدو امر در علوم طبيعي وجود داشت و در سده بيستم علوم ديگر و شيوه هاي زندگي را تحت تأثير قرار داد؛
- تأكيد بر ضرورت تجربه ها و برهانهاي عقلاني در ساختار علم و نيز شيوه هاي زندگي؛
- حاصل دو عنصر فوق يعني تشكيل و استحكام سازماني متشكل از كارمنداني اداري كه تنها با تخصصشان سنجيده مي شوند؛ سازماني كه خود را به همه ابعاد زندگي انسان غربي تحميل مي كند.
به باور وبر، عقلانيت ابزاري مستتر در تمدن غرب، انسان غربي را به ازخودبيگانگي و شيءوارگي سوق مي دهد.
- نقد تمدن غرب از ديدگاه انديشمندان ايراني و عرب
گسترش انديشه جدايي دين از سياست (سكولاريسم) و برآمدن گفتمانهاي استعماري در سده هاي هفدهم و هجدهم، تصويري دوگانه اما مكمل از غرب را در ذهن شرقيان ايجاد كرد. شرقيان، به ويژه جهان اسلام، در برابر اين تصوير به خودي خود موضع دفاعي گرفتند؛ زيرا نقطه عزيمت غرب، براي وابسته كردن شرق، هجوم به انگاره هاي ارزشي و فرهنگي آن بود. مسلمانان، در برابر اين هجوم سازمانيافته غرب، به احياي سنتها و ميراثهاي ديني و ملي توجه كردند؛ لذا متفكران بومي بسياري در سده بيستم براي مقابله با نفوذ غرب به احياگري و اصلاح گري پرداختند كه در اين گفتار به چند تن از آنان كه پيشگام اين عرصه بودند، اشاره مي شود.
در ايران، نقد منسجم و نظاممند تمدن غرب در عصر پهلوي انجام شد. سه متفكر پيشگام در اين دوره عبارت اند از: سيد فخرالدين شادمان، سيد احمد فرديد، جلال آل احمد. اين سه تن را مي توان معماران و نظريه پردازان گفتمان «غرب زدگي» در ايران دانست.
سيد فخرالدين شادمان (1346ـ1286)، كه هم در نظام آموزشي سنتي و هم جديد تربيت شده بود، در 1326ش، مهم ترين اثر خود را، به نام تسخيرشدن فرنگي، انتشار داد. او استدلال مي كرد كه ايران، براي اينكه تحت سلطه تمدن غرب درنيايد و ناتوان نشود، بايد بكوشد كه از روي ميل و هوشمندي آن تمدن را از آن خود سازد و تنها وسيله اين حركت، زبان فارسي است، كه وجه مشترك همه ايرانيان و تجلي خرد قديمي نياكان آنهاست. اين گفتمان ملي گرايانه چندان دوام نياورد، زيرا به تفكر ديني ايرانيان در آن چندان توجه نشده بود.
سيد احمد فرديد (1373ـ1291 ش )، مانند شادمان، در دو نظام آموزشي سنتي و جديد تربيت شد. او نخستين متفكر ايراني بود كه فلسفه معاصر غرب، به ويژه آراي مارتين هايدگر، را به دقت مطالعه كرد. فرديد تحت تأثير هايدگر، به نقد فلسفي تمدن غرب پرداخت. او بر اين باور بود كه انسانها سه بعد علمي و فلسفي و معنوي دارند.
گرچه علم و فلسفه در سنت فكري غرب جايگاهي بسزا دارد، اما معنويت غايب و خاموش بوده است. بدين ترتيب،فرديد به اين نتيجه مي رسد كه غرب را، در حكم منبع هستي شناسي و نيز به منزله يک شيوه زندگي، بايد ترك گفت. در تحليل او، براي رويارويي با غرب، بايد به كنه فلسفه آن دست يافت. درواقع، فرديد شناختن ديگري را شرط لازم شناختن خويش مي داند.
جلال آل احمد (48ـ1302ش )، كه از خانوادهاي روحاني برخاسته بود، گفتمان غرب زدگي را از ديدگاه اجتماعي و سياسي بسط داد. در 1341، وي كتابي با نام غرب زدگي منتشر كرد كه تا چند دهه بعد متفكران بومي ايران به آن معتقد بودند. منتقدي اين كتاب را نخستين رساله شرقي دانست كه وضع شرق را در برابر غرب استعمارگر، روشن مي كند و آن را در سطح اجتماعي جهاني ارزشمند خواند.
آل احمد بر اين باور بود كه ايرانيان نتوانسته اند شخصيت فرهنگي ـ تاريخي خود را، در قبال ماشين و هجوم جبري اش، حفظ كنند، بلكه مضمحل شده اند و فقط صورت غرب را گرفته اند. آل احمد، براي نخستين بار، به نيروي اجتماعي روحانيون براي رويارويي با تمدن غرب اشاره كرد و در آثارش بيان كرد كه هرگاه روشنفكران و روحانيون باهم پيش روند، در مبارزه اجتماعي به نتايج مثبت و مؤثري دست خواهد يافت. درواقع، وي تلويحا همراهي نوخواهي و سنت گرايي را تجويز مي كند و اين دو را در عرصه مبارزات اجتماعي، به همكاري فرامي خواند.
نخستين عالم ديني كه اسلام را در قالب ايدئولوژي سياسي، بديلي در برابر غرب، مطرح كرد امام خميني بود. امام،به سبب داشتن شناخت از سنت اسلامي و با فراخواندن اقشار مردم به مبارزه با غرب و رژيم دست نشانده آن، الگوي آرماني آل احمد يعني همراهي روحانيان و روشنفكران را در مبارزه اجتماعي به واقعيت تبديل كرد و توانست با بسيج كردن سياسي توده ها نخستين انقلاب مذهبي دوران جديد را رقم بزند؛ انقلابي كه معادله كليشه اي «انقلاب = پيشرفت = رهايي از بند دين » را فروريخت و توانست پرچم دين را بار ديگر برافرازد.
در واقع، نوگرايي اسلامي زير چتر انديشه هاي انقلابي امام ريشه دواند و متفكري چون علي شريعتي رابه جامعه معرفي كرد. شريعتي در خانوادهاي مذهبي به دنيا آمد و در فرانسه در رشته جامعه شناسي تحصيل كرد. او به دنبال قرائت جديدي از اسلام بود كه مسلمانان را در برابر غرب تجهيز كند. او انديشه اصلي خود را با نام «بازگشت به خويشتن» عرضه كرد. شريعتي در واكنش به بومي گرايان غيرمذهبي عنوان كرد كه بازگشت به خويشتن نزد ايرانيان به معناي بازگشت به ايران پيش از اسلام نيست، بلكه به مفهوم بازگشت به ريشه هاي اسلامي است.
از نظر شريعتي، الگوهاي متفاوت در شرق و غرب ويژگيهاي متفاوتي را به بار آورد: خردگرايي و ماده گرايي و عينيت گرايي و سودجويي در غرب، و صفات ملكوتي و الهي و جمع باورانه و ذهن گرايانه و اخلاقي در شرق. از اين رو، غرب از نظر هستي شناسي، به دنبال واقعيت موجود رفت و شرق در جست وجوي حقيقتي كه بايد باشد.
پس از انقلاب اسلامي، سه گفتمان غرب زدگي (شادمان، فرديد، آلاحمد)، احياي شريعت اسلام (امام خميني) و بازگشت به خويشتن (شريعتي) از لحاظ نظري توانستند حكومت نوپاي جمهوري اسلامي ايران را تغذيه كنند، گرچه در عمل گفتمان دوم، چه از نظري سياسي و چه از نظر فرهنگي، نفوذ بيشتري داشت و جامعه با الگوهاي آن، خود را وفق داد. جمهوري اسلامي ايران بديلي تثبيت شده از تركيب بومي گرايي و اسلام شيعي دربرابر هجوم تمدن غرب به جهان اسلام به شمار مي آيد.
در پايان سده نوزدهم و آغاز سده بيستم، انديشمندان عرب ، كه بخش عمدهاي از جهان اسلام را تشكيل مي دادند، به هجوم فرهنگي و سياسي غرب واكنش نشان دادند. اين واكنش را در پنج بعد مي توان تقسيم كرد:
- تفاوت قومي: عبدالرحمان كواكبي احساسات ضد غربي مسلمانان را برحسب ويژگيهاي سرشتي قومي بيان كرد. وي غربيان را قائل به زندگي مادي، نفس گرا، انتقامجو، آزمند و مال طلب مي دانست و شرقيان را اهل ادب و حيا، لطافت روح و لطف پيش ؛
- برتري فرهنگ : راه و روش و شيوه زندگي غربي پست تر از شيوه زندگي شرقي شمرده مي شد. يكي از متفكران عرب بر اين باور بود كه شرقيان بايد تقليد از اروپاييان را كنار بگذارند، زيرا نه تنها از لحاظ مالي آنها را تحت سلطه درآورده اند، بلكه سبب شده اند غربيان به اهداف سياسي خود دست يابند و مردم شرق را تحقير كنند؛
- تجاوزگري غرب: به نظر كواكبي، غربيان طبعا غارتگرند و در قبال اقوام ديگر احساس برتري طلبي دارند. به نظر او، امپرياليسم غرب تجلي انگيزه درنده خويي طبيعي غربيان است؛
- سوءنيت غرب: گذشته از جاه طلبيهاي سياسي و اقتصادي، غرب فرهنگي سلطهگر است و نابودكننده هر چيزي است كه با آن در تماس است. غرب نه تنها مردم را به بند مي كشد، بلكه پايه هاي زندگي را نيز مي پوساند؛
- تمدن كاذب: آيا غرب واقعا متمدن است؟ به فقر معنوي غرب بارها و بارها اشاره شده است. يكي از متفكران عرب بر اين باور بود كه انديشه آزادي كه غربيان درباره آن بحث مي كنند، ميان غربيان و شرقيان، مسلمانان و مسيحيان، پروتستانها و كاتوليكها تفاوت قائل مي شود، لذا بايد چنين انديشه اي را انكار كرد و مردود شمرد.
ابعاد پنج گانه مذكور درواقع همه نظريات متفكران پيشگام عرب در عرصه نقد تمدن غرب بود.
نخستين متفكر عربي كه در واكنش به نفوذ فرهنگي و سياسي غرب، ضوابط دقيقي براي احياي اسلام تعيين كرد، شيخ محمد عبده بود، عبده براي فرايند احياگري، چهار مرحله عمده را مشخص كرد. نخستين مرحله رهانيدن فكر از زنجيرهاي استدلال تقليدي بود؛ دومين مرحله فهم درست دين بود، كه به ريشه هاي اسلام اوليه بازميگشت؛ سومين مرحله ريشه هاي اسلام اوليه را در قرآن و سنت مي جست، نه در فرقه ها و سلسله زعما و سران ديني؛ چهارمين مرحله ايجاد معياري عقلاني براي تفسير اسلام بود، كه البته اين عقل گرايي برآمده از قرآنو سنت تلقي مي شد.
اين چهار مرحله كه عبده تئوريزه كرد، در بعد سياسي، واكنشي ضد غرب گرايانه و در عين حال اصلاح طلبانه بود كه مي كوشيد علت زوال شرق، برتري غرب، مناسبات قدرت و مفهوم همبستگي را در جهان اسلام تفسير عقلايي كند؛ لذا به شكل ايدئولوژي اي سياسي ـ اجتماعي پديدار شد كه از ايدئولوژيهاي رايج غربي، مانند سوسياليسم و ناسيوناليسم و ليبراليسم، دوري مي كرد.
مسئله مهمي كه سازگاري تمدن غرب را با شرق دشوارتر ميكرد آن بود كه تمدن در غرب تدريجا شكل گرفت و به گونه اي «دروني» شد، اما هنگامي كه عوارض اين تمدن جديد بدون مقدمه و شتاب زده به شرق وارد شد، با سنتها و ارزشهاي ديني و ملي برخورد كرد و زمينه بروز تعارضها و كشمكشهاي شديدي را فراهم آورد.
اين كشمكشها، كه به نام آزادي و دموكراسي بر شرق تحميل مي شد، در سده بيستم به صورت جنبشهاي اسلامي و ملي ضد غرب درآمد كه خواستار آزادي و دموكراسي، اما نه از نوع غربي، بودند؛ جهان شرق، به ويژه مسلمانان، اين مفاهيم را در ساختارها و انگاره هاي سنتي خويش مي جستند.