• انحطاط معنوى دنياى مدرن‏
  • مقدمه

يكى از مهم‏ترين دغدغه‏هاى جهان كنونى، انحطاط فرهنگى و تمدنى جهان مدرن است كه دير يا زود همه ملت‏هاى متمدن دچارش خواهند شد. مشكلات ناشى از خلأ اخلاقى و متناسب نبودن رشد فرهنگ و تمدن غربى، بارقه‏هاى انحطاط در تاريخ كنونى غرب را نويد مى‏دهد. بنابراين ضرورى است در بخش پايانى، به انحطاط معنوى و بحران‏هاى درونى دنياى مدرن هر چند به رسم اختصار نيم‏نگاهى بيفكنيم.

  • فرهنگ و تمدن غربى و نشانه‏هاى انحطاط

تاريخ پر فراز و فرود پيدايش تمدن غربى، رشد فزاينده علوم و فن‏آورى و شكل‏گيرى نظام سرمايه‏دارى در غرب، مشحون از نشانه‏هاى انحطاط معنوى و آثار بحران‏هاى درونى، گرايش به پوچى و آشفتگى‏هاى اجتماعى است.

تاريخ ظلمانى عصر قرون وسطى و سيطره همه‏جانبه آن بر نظام تمدنى غرب، اروپا را چند قرن در هاله‏اى از تاريكى و جهل فرو برد. فرهنگ رهبانيت‏زده افراطى كه رسماً بر همه اركان آن مستولى بود، ساليان متمادى مانع از تحقق جدى اراده انسان و تأثير آن بر رشد فرايند حقيقى تمدن انسانى شد. بسيارى از انديشه‏گران براى رهايى تمدن غربى از چنين شرايطى، روى‏آورى به اومانيسم و انسان‏گرايى افراطى را تجويز نمودند. اين بار نيز جامعه غربى به مهلكه‏اى ديگر كشانده شد و از حقيقت تمدنى دور گرديد؛ تا جايى كه مفهوم انسان از هم گسسته شد و معناى والاى خود را از دست داد. گذر از مفاهيم و مقولات قرون وسطايى و نفى همه مظاهر آن براى بناى رنسانس و بازگشت‏ به ميراث كهن يونانى و رومى (دوران طلايى غرب) آرام‏آرام شكل گرفت. روى‏آورى به عقل و حاكميت بخشيدن به عقلانيت، طريقى براى رهايى از سنت و گشودن دريچه‏هاى نوخواهى بود.

بدين ترتيب جنبش‏هاى ادبى، هنرى، علمى و فلسفى در عصر بعد از رنسانس آغاز شد و مرحله ورود به قرون جديد را براى غربيان رقم زد. اين همه تلاش سازمان‏يافته به تدريج به تحولات علمى و مكانيكى منجر شد كه ثمره آن توليد مباحث جديد و كشف مفاهيم علمى نوين بود و از اين‏سو نتيجه بلافصل پيدايى علوم و فنون و فن‏آورى غربى نيز وقوع انقلاب صنعتى در اروپا شد.

رشد فزاينده علوم و فن‏آورى به سرورى مادى تمدن غربى انجاميد. اين كشفيات علمى رفته‏رفته جهان را از خود متأثر نمود. غربيان با تصرف و سيطره سرزمين‏هاى متعلق به تمدن‏هاى كهن- كه با اهرم زور و ابزار تحقير و توهين همراه بود- بر غرورشان افزودند.

بدين‏رو نفى ملت‏هاى متمدن پيشين، كندن و خشكاندن ريشه ساير تمدن‏ها و به سخره گرفتن فرهنگ و آداب و رسوم آنها در دستور كارشان قرار گرفت. چيرگى مادى تمدن غرب و نفى تمدن‏هاى ريشه‏دار توسط آنها، موازنه تمدنى را برهم زد. آنچه به عقب‏ماندگى، حقارت، فقر و بيچارگى ساير تمدن‏هاى سلف انجاميد، دامان غربيان را نيز آلوده كرد و آنان را در گردابى از پوچى درغلتاند و از اريكه غرور و سطوت فرود آورد.

در قرون اخير مبارزه و تلاش جدى انديشه‏گران غربى براى رهايى علمى جامعه تمدنى غرب از رخوت و پوچى سامان گرفت. از اين پس توليد سازه‏هاى مفهومى فرهنگ مسيحيت و مبانى انسان‏شناختى و معرفت‏شناسانه براى بازگشت به اصل انسانيت آغاز شد؛ تا از اين منظر مفاهيم و شرايط ويژه‏اى را براى چالش جدى گذشته و حال تمدنى فراهم آورند. بى‏ترديد در چنين شرايطى، تاريخ تمدن معاصر غرب بيش از هر زمان ديگرى نيازمند عرضه و توليد مفاهيم جديد براى پاسخگويى به همه چالش‏هاى موجود در خود بود.

به دليل بروز رخدادهاى مهم تاريخى در ساير مراكز تمدنى، بسيارى از عناصر فرهنگى غرب به انتقاد گرفته شد و بحران‏هاى عظيم و آسيب‏ها و تنگناهاى نوينى در غرب رخ نمود. در پس غفلت و سرگردانى و البته مداومت در خصومت‏ورزى و تمسك به شرايط تحمل‏ناپذيرى كه دنياى غرب را فراگرفته بود، نشانه‏هاى ركود و انحطاط نمايان شد. بنابراين انديشمندان غربى براى پشت‏سر نهادن اين مرحله‏ دشوار، شرايط جديدى را براى زيست جمعى انسان غربى فراهم نمودند تا در اين فضاى جديد بتوان توليدات فرهنگى مناسبى را توليد و عرضه كرد.

از قرن هفدهم تا نوزدهم ميلادى مفاهيمى چون رفاه، آزادى، عدالت و امنيت- كه از اصلى‏ترين دغدغه‏ها و مفاهيم اساسى حل معضلات جامعه غربى به نظر مى‏رسيد- در دستور كار روشنفكرانى چون لاك، روسو و ماركس قرار گرفت. با نهادينه شدن برخى از مفاهيم جديد، شرايط نوين تمدنى غرب نيز پديد آمد. به منظور توسعه و نهادينه شدن نسبى برخى از توليدات فرهنگى لازم بود تا هريك از مبانى طرح‏شده پس از مدتى مورد نقد و بررسى قرار گيرند و گفتمان‏هاى مختلفى چون آزادى، امنيت، عدالت و برابرى پس از عبور از منظر نقادانه روشنفكران، شرايط ذهنى جامعه را براى پذيرش توليدات جديد فرهنگى فراهم آورند.

 استقرار شرايط جديد و عينىِ سازه‏هاى مفهومى نوين، تمدن غرب را در قرن بيستم ميلادى با عناصر ديگرى مواجه نمود. در تمامى اين قرن روشنفكران سوسياليست، مبانى نظرى ليبراليسم در شكل‏گيرى آزاد و بى‏كنترل اراده فرد و توليد وضعيت‏هاى نابرابر و آزادى را كه نابودكننده آزادى بشر بود، به باد انتقاد گرفتند.

بدين‏رو ليبراليسم در عمل به امپرياليسم و شكل‏گيرى سازمان‏هاى جهانى انحصارى و تراستِ قدرت و گسترش تدريجى سازمانِ قدرتِ دولت تجلى يافت. بنابراين بار ديگر نظريه‏پردازان قرن بيستم براى رهايى از نابودى تمدنى دست به‏كار شدند و ناگزير موضوع منافع عموم بشر را مطرح كردند و آراى جديدى را در جهت پايبندى به حفظ معيارهاى حقوقى و قواعد سياسى، اجتماعى و اقتصادى ارائه نمودند. بدين ترتيب نهادهاى مدنى متنوع يكى پس از ديگرى شكل گرفت تا مردم را به مشاركتى فعال فراخوانند. تشكل‏هاى روشمندِ مردمى نيز كارساز نيفتاد و در همين قرن نقدِ كاركرد دولت‏ها آغاز شد و با بالا گرفتن مباحث انتقادى، متفكران اعلام نمودند كه عصر دولت‏ها به‏سر رسيده و قرن بيست و يكم آغاز دوران ملت‏هاست.

البته بايد باور داشت كه رخدادهاى تمدنى در جهان غرب به ظاهر ره تعالى پيمود، اما آنچه فرهنگش ناميده‏اند، اعم از جنبه‏هاى معنوى چون زبان، دين، دانش، آيين و رسوم حيات جمعى، انحطاط يافت و تمدنى عارى از مؤلفه‏هاى فرهنگى شكل گرفت كه رفته‏رفته مظاهر تمدن را نيزمختل نمود. اين گسست فرهنگى، بحران‏هاى اخلاقى، معنوى و انحلال بنيادهاى انسانى و در يك سخن بحران دينى را به دنبال داشت.

جامعه غربى در پى نفى دين بود كه نظم اجتماعى، عدالت، انصاف و پايبندى به اخلاق را از دست داد و انحراف از طبيعت بشرى مسلّم شد. بدين‏رو نداى وجدان به خاموشى گراييد و دلبستگى به دنيا فزونى يافت و از سويى غفلت، ورشكستگى اخلاقى و تنگدستى معنوى بر همه اركان تمدن غربى مسلط شد.

از اين پس فيلسوفان پست‏مدرنيسم و جامعه‏شناسان انتقادى در وفاقى كلى براى حل بحران‏هاى معنوى جامعه غربى به تدبيرسازى سياسى و فرهنگى پرداختند و با مطرح كردن نظريات جديد بسترى را براى طرح آراى نوين فراهم نمودند. بر پايه اين اقدام، قرن بيست‏ويكم آغاز عصر شكل‏گيرى نهادهاى جديد تمدنىِ به ظاهر مردمى و متفكرانه بود. با اين ترفند، سازمان‏هاى ملى و فراملى نظير انجمن‏هاى مردمى شكل گرفت كه مهم‏ترين هدف طراحى آنها ظرفيت‏سازى براى افزايش توانمندى‏هاى دينى، فرهنگى، هنرى و علمى و بالا بردن ميزان مشاركت جامعه بشرى در تعيين سرنوشت خويش بود تا شايد بتوان بدين‏وسيله چالش‏هاى جهان معاصر را با تدبير ايجاد عرصه‏هاى مردمى كاهش داد.

اما با ناديده گرفتن عامل مذهب و تقويت مكاتب مصنوع انسانى به جاى بنيادهاى دينى، نه‏تنها از بحران درونى تمدن غرب كاسته نشد، بلكه بر مشكلات و مناقشات ايدئولوژيك آن نيز افزود. بى‏بند و بارى و پوچى اخلاقى، خلأ معنوى جهان غرب، خانه‏اى از پاى‏بست ويران را در غرب رقم زد كه اكنون بدون تمهيدات ريشه‏اى، علاج اضمحلال آن مقدور نيست. به نظر برخى منتقدان، چندگانگى فرهنگى، حركت‏هاى فمنيستى و ديدگاه‏هاى جنسيتى، غرب را آبستن مهم‏ترين تحولاتى نمود كه در سال‏هاى آتى بيشترين لطمات را به جامعه آمريكا وارد خواهد نمود.

 در سال‏هاى اخير شخصيت‏هاى سياسى و دانشگاهى و مراكز مطالعاتى جهان غرب براى ريشه‏يابى بحران فرهنگى تمدن غرب همه توان خود را به‏كار گرفتند تا اين بن‏بست فرهنگى را چاره نمايند. اما نتيجه اين همه تلاش، سريان معضلات فرهنگى جهان غرب به دامان همه پيكره فرهنگى جهانى بود. به عبارتى انديشمندان غربى كه از حل معضلات و يا ترميم خلأ فرهنگى‏ جهان غرب درمانده بودند، براى به تعويق انداختن آهنگ انحطاط چاره‏اى نديدند، مگر درگيركردن همه تمدن‏هاى ديگر كه به نوعى در معرض تمدن پيشرفته و يا فرهنگ منحط غرب قرار گرفته بودند.

اينان با طرح نظريه فراسوى جنگ سرد، به خطرِ شكل‏گيرى كانون‏هاى مقاومت در برابر تمدن غرب پرداختند. طرح نظريه بعد از جنگ سرد بيشتر ترسيم اوضاع آينده روابط بين‏الملل بود تا وضعيت آشفته فرهنگى و انحطاط اخلاقى غرب؛ چنان كه فولر كارشناس ارشد سابق امور خاورميانه سازمان سيا بدون توجه به بحران‏هاى درونى جهان غرب به ويژه آمريكا اشاره مى‏كند:

جهان در ورطه يك بحران فرهنگى بى‏سابقه گرفتار شده است. فرضيات برترى فرهنگى غرب به ويژه در دامن دو پيكره فرهنگى اسلام و تمدن كنفسيوسى به شدّت مورد حمله قرار گرفته است. چنانچه ساير نقاط جهان كه نوعاً از سوى غرب بى‏ارتباط با منافع غرب تلقى مى‏شوند، در جستجوى ايفاى نقش بارزترى در صحنه مسائل بين‏المللى باشند، اين دو جريان خفى مى‏توانند به خصومت‏هاى اقتصادى، سياسى و حتى نظامى تبديل شوند.

 با اين رويكرد، دو هدف بزرگ غربيان محقق مى‏شد: نخست بحران حل ناشدنى درونى كه اكنون علاج قطعى نداشت، به تعويق مى‏افتاد و دوم منزوى كردن طرفداران ايدئولوژى اسلامى و دينى و به عبارتى نوبنيادگرايان اسلامى.

 اين طرز برخورد، ناشى از ترس غربيان از تهديد جدى اسلام‏گرايى در ميان ممالك تابع تمدن غربى بود. يافتن هويت دينى آن‏هم از منظر قرآن و تجديد حيات تمدنى آن، خطرى جدى براى تشديد بحران درونى تمدن غرب بود. اشتراك مذهبى مسلمانان با مسيحيان در بسيارى از موارد موجب مى‏شد دو مذهب اسلام و مسيحيت در مورد معتقدات مشتركى چون يگانگى منشأ توحيدى و خير و شر، عدالت، روح برادرى، مالكيت و … به گفتگو بنشينند. اين حقيقت كه همه مسلمانان، مسيح عليه السلام را معصوم و پيامبر خدا و فرستاده او مى‏دانند، امرى است انكارناپذير، و اينكه قرآن- آخرين كتاب آسمانى و معجزه آخرين فرستاده‏ الهى- بر نبوت و معصوميت مسيح عليه السلام صحّه مى‏گذارد نيز موضوعى است مسلم؛ بنابراين اسلام و مسيحيت در كنار يكديگر مى‏توانند به تعاملى جدى نايل آيند و همين موضوع بى‏ترديد در عصر انتقال- كه دوره خرابى بناى ماديت و آشفتگى فرهنگ معنويت است- بسيار خطرناك خواهد بود.

مواضع رهبر فقيد كاتوليك‏هاى جهان، پاپ ژان پل دوم در مورد روابط مسيحيت و جهان اسلام و مشتركات دو دين بسيار درخور توجه است. وى در كتاب مشهورش موسوم به‏ گذر از آستان اميد مى‏نويسد:

كليسا براى مسلمانان كه خداى واحدى را- كه حىّ قيّوم، رحمان، فعّال مايشاء و خالق آسمان و زمين است- عبادت مى‏كنند، احترام بسيارى قائل است. آنها به دليل اعتقاد به وحدانيت خدا، به ما به ويژه نزديك‏اند.

او همچنين ضمن اقرار به اختلافات ايدئولوژيك ميان مسيحيت و اسلام، آمادگى كليسا را براى برقرارى گفتگو و همكارى با جهان اسلام اعلام مى‏دارد.

طرح اين نظريات و حل مشكلات و بحران‏هاى درونى تمدن غربى از طريق رفع بحران جهانى و طرح گفتگوى تمدن‏ها، با واكنش‏هاى گسترده‏اى مواجه شد. بسيارى از منتقدان با اقرار به اينكه هدف مهم اين نظريه‏پردازان نه‏تنها پاسخ به مشكلات فرهنگى جهان غرب نيست، بلكه توطئه‏اى است خطرناك كه مى‏تواند ضمن پايمال نمودن منافع كشورهاى در حال توسعه، به پيامدهاى پيچيده و وخيمى بينجامد و جنگ سرد ديگرى را به وجود آورد.

  • علل بحران فرهنگى و معنوى تمدن غرب‏
  1. بى‏توجهى تمدن غربى به دين: پيش‏تر نيز به اين عامل به عنوان مهم‏ترين عامل بحران فرهنگى غرب اشاره شد. بى‏توجهى به مبادى دينى و مذهبى، تحريف آموزه‏هاى مسيح عليه السلام و جدايى كامل دين از همه بنيادهاى اجتماعى، سياسى و اقتصادى و در يك كلام محصور كردن دين در چارچوب تنگ كليسا و محدود كردن مظاهر عبادى تنها در روز يكشنبه و يا خريد و فروش گناه و ساده‏انگارى قيامت، بى‏گمان به بحران معنوى جامعه غربى انجاميد.

  1. نبود تدين حقيقى در جامعه غربى: عدم تعميق باورهاى مذهبى و فقدان تدين و دين‏باورى تمدن غربى، به بحران معنوى آن دامن زد. زمانى انحطاط روحانى در جامعه متجلى مى‏شود كه حقيقت خداوند و البته همه نظام ماورايى آن، جايگاه حقيقى خود را از دست بدهند و اعتقادات مردم سست شود و جز ظاهرى آراسته چيزى از آن باقى نماند، زيرا همين باورهاى به ظاهر ساده، چارچوب بايدها و نبايدهاى اخلاقى را در جامعه فراهم مى‏آورد، چنان كه رنج شوربختى را كيفر گناهان، و بختيارى خويش را شايسته پاداش تلقى كنند.

عمده تمدن‏هايى كه مبتنى بر باورمندى حقايق هستى و پايبند به اصول اخلاقى بوده‏اند، حياتى هدفمند داشته و به ظاهرِ خودسرانه جهان معنا بخشيده‏اند. در مقابل نيز دورى از حقايق معنوى و نيازهاى جدى بشر، روى‏گردانى از مبدأ هستى و نيز عدم تدين حقيقى، جامعه را به انحطاط مى‏كشاند.

  1. توسعه ماشين و ماشينيسم: سال‏هاست كه نوسازى اقتصادى و حاكميت عصر ماشين، جامعه صنعتى غرب را محاط كرده است. فن‏آورى و نظام سرمايه‏دارى، دگرگونى‏هاى ژرفى در تمدن غرب به وجود آورد. علت اساسى اين تغييرات، بازده كار رشد فن‏آورى حاصل از پيشرفت علوم بود. موج صنعتى شدن به سلطه عصر فن‏آورى مبتنى بر نرم‏افزار و سخت‏افزارهاى رايانه‏اى و ابررايانه‏ها منجر شد.

حاكميت ماشينِ فاقد احساس توده‏هاى اجتماعى را از خود متأثر نمود و آنچه در اين ميان آسيب ديد، پيكره فرهنگ و معنويت و اخلاق بود؛ زيرا در عصر سلطه ماشين، جايى براى معنويت و تعالى اخلاقى باقى نمى‏ماند.

  1. تضاد ميان علم مادى و دين: در متن تمدن غربى آنچه به خوبى نمايان است، كشاكش ميان آموزه‏هاى دينى و رفتارهاى اقتصادى و يا اعمال اجتماعى ضددين و يا سياست است. وجود پديده ربا و مفاسد اقتصادى، فساد اخلاقى و سوءرفتارهاى اجتماعى و يا رواج احكام غيراخلاقى و به‏كارگيرى روش‏هاى سياسى مبتنى بر زور و ستم، از مظاهر تعارض ميان دين و علم جارى است.

علم مادى پيوسته جامعه تمدنى را به نو شدن و دگرگونى فرا مى‏خواند. اين تحول بدون نظام‏

سرمايه‏دارى كه زمانى خود منبعث از پرتستانيسم رياضت‏جويانه بود، گونه‏اى تحول عميق فناورى در اروپا و تمدن غربى را به وجود آورد؛ چنان كه در قرون وسطى رياضت‏جويى مسيحى كناره گرفت و در ديرهاى مسيحى عزلت گزيد.

اما در عصر كنونى اين رياضت‏جويى وارد بازار شد و درهاى دير را پشت‏سر بست. پرتستانيسم بدون مخالفت با انباشت سرمايه، مردم را به تعويق مصرف و افزايش درآمد توصيه نمود؛ توصيه‏اى كه حاصل آن سود مازاد سرمايه و ارزش افزوده‏اى بود كه به دشوارى تحت ضوابط آمارى در مى‏آمد. اتكاى تمدن غرب به علم مادى، فن‏آورى و سرمايه‏دارى در شرايط بى‏توجهى به مفاهيم اصيل دينى و عدم‏تطبيق شريعت با مبانى اجتماعى و همچنين عدم‏سلطه اخلاق- به عنوان مهم‏ترين ركن جامعه دينى- موجب شد تمدن غرب در ورطه‏اى سهمگين از بحران اخلاقى غوطه‏ور شود و ره رهايى و تعالى را مسدود نمايد.

نظريه‏پردازان و محققان متعددى درباره اين علل به بحث و تحقيق پرداخته‏اند. در ميان اين متفكران كه تنها به علل بحران معنوى و فرهنگى غرب پرداخته‏اند، چهار گروه، مشخص و ممتازند:

  1. بدبينان شبه‏مذهبى: پيروان اين گروه كسانى‏اند كه با نگرشى بدبينانه به همه تاريخ تمدن و فرهنگ مى‏پردازند و به نجات و اصلاح و حفظ اساس تمدن و فرهنگ آن‏هم در جهان ناسوتى و مادى اميدى ندارند. آنان با رويكردى مأيوسانه، وجود بشر و حيات تمدنى آنها را آميخته به بدى دانسته، بر اين باورند كه شر لزوم ذاتى آنهاست. بنابراين بحران، همزاد آدمى است و بر حيات ناسوتى و زمينى بشر احاطه دارد. تنها زمانى مى‏توان غبار بحران را از ميان برد كه قيامت دررسد و عدالت اجرا گردد. در واقع اينان به رفع بحران جهان غرب اميدى ندارند.
  2. بدبينان علمى: اين گروه بحران موجود تمدن غربى را در كاربرد تمدن غرب و سير صعودى آن مى‏دانند. آنان معتقدند علم مادىِ تمدن غربى با بمب‏هاى هيدروژنى و هزاران قدرت تخريبى ديگر، در قالب‏هاى مختلف، تأييدى است بر بحران موجود در تمدن غربى كه خيلى زود طومار حيات تمدن و فرهنگ جهانى را بر خواهد چيد و در نهايت همه ميراث تمدن و فرهنگ پدران خويش را خواهد بلعيد.
  3. خوش‏بينان ساده‏نگر: اين گروه بحران موجود در جامعه غربى را بحرانى تازه و يا جديد نمى‏دانند، بلكه آن را بحران كهنه و مزمنى مى‏دانند كه نتيجه علل سياسى، اقتصادى، اجتماعى و دينى جامعه غربى است. هم‏اينان معتقدند با رفع اين عوامل مى‏توان به بهبودى جامعه غربى اميد داشت.
  4. ژرف‏نگران مذهبى يا روشن‏بينان دقيق: اينان كه موسوم به سوروكينيسم هستند، بر آن‏اند كه بحران امروزى تمدن غرب نه‏تنها امرى ساده نيست، بلكه بحرانى است شگرف، كلى و عمومى و البته بى‏سابقه كه در همه امور و شئون تمدن غربى ريشه دوانده و حيات تمدن و فرهنگ غربى را از خود متأثر نموده است. اين بحران در عادات و رسوم و يا برداشت‏هاى عقايد دينى و مذهبى و حتى در نحوه تفكر و احساس غربيان متجلى است و همه فرهنگ و تمدن غربى را به فساد و تباهى كشانده است. اين گروه اصرار دارند كه نبايد علت بحران تمدن و فرهنگ غربى را تنها در تشكّل‏هاى سياسى و مقررات اقتصادى جستجو كرد، بلكه مى‏بايد آن را در اركان فرهنگى و تنزل ارزش‏هاى اساسى تمدن و همه تجليات عقلى و عاطفى و عملى مربوط به آن كاويد.

از جمع‏بندى آراى اين متفكران مى‏توان نتيجه گرفت كه بحران امروزى تمدن غربى محصول ناديده گرفتن دين، فراموش كردن معنويت و سستى بنيان اخلاقى جامعه غربى است. علايم اين بحرانِ مضمن در فرهنگ و تمدن غربى، فساد اقتصادى و سياسى، رشد فزاينده بى‏بندوبارى و فساد اخلاقى، تزلزل بنياد خانواده و غلبه شهوت و غضب و زياده‏خواهى بر اركان اجتماعى است.

اكنون تمدن غربى چاره‏اى جز اينها ندارد:

  1. فراگرد اساسى به دين و معنويت.
  2. حاكميت بخشيدن به اخلاق و بزرگداشت كرامت انسانى.
  3. احترام به حقوق فردى و جمعى.
  4. احترام به ملل و اقوام تحت پوشش تمدن غربى و ترك سياست تخطئه.
  5. حفظ مصالح نظم اجتماعى و جهانى و پايبندى به آنها.
  6. برقرارى ارتباط صلح‏آميز با ساير مردم جهان و احترام به حقوق آنان.
  7. پرهيز از نژادپرستى به عنوان ريشه‏دارترين مفسده بشرى.
  8. ترك افراطى‏گرى سياسى- كه منجر به نزاع‏هاى بى‏شمار و جنگ‏هاى بى‏ثمر شده- و اتخاذ شيوه صلح، مدارا و تفاهم با ساير ملل.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا