- انحطاط معنوى دنياى مدرن
- مقدمه
يكى از مهمترين دغدغههاى جهان كنونى، انحطاط فرهنگى و تمدنى جهان مدرن است كه دير يا زود همه ملتهاى متمدن دچارش خواهند شد. مشكلات ناشى از خلأ اخلاقى و متناسب نبودن رشد فرهنگ و تمدن غربى، بارقههاى انحطاط در تاريخ كنونى غرب را نويد مىدهد. بنابراين ضرورى است در بخش پايانى، به انحطاط معنوى و بحرانهاى درونى دنياى مدرن هر چند به رسم اختصار نيمنگاهى بيفكنيم.
- فرهنگ و تمدن غربى و نشانههاى انحطاط
تاريخ پر فراز و فرود پيدايش تمدن غربى، رشد فزاينده علوم و فنآورى و شكلگيرى نظام سرمايهدارى در غرب، مشحون از نشانههاى انحطاط معنوى و آثار بحرانهاى درونى، گرايش به پوچى و آشفتگىهاى اجتماعى است.
تاريخ ظلمانى عصر قرون وسطى و سيطره همهجانبه آن بر نظام تمدنى غرب، اروپا را چند قرن در هالهاى از تاريكى و جهل فرو برد. فرهنگ رهبانيتزده افراطى كه رسماً بر همه اركان آن مستولى بود، ساليان متمادى مانع از تحقق جدى اراده انسان و تأثير آن بر رشد فرايند حقيقى تمدن انسانى شد. بسيارى از انديشهگران براى رهايى تمدن غربى از چنين شرايطى، روىآورى به اومانيسم و انسانگرايى افراطى را تجويز نمودند. اين بار نيز جامعه غربى به مهلكهاى ديگر كشانده شد و از حقيقت تمدنى دور گرديد؛ تا جايى كه مفهوم انسان از هم گسسته شد و معناى والاى خود را از دست داد. گذر از مفاهيم و مقولات قرون وسطايى و نفى همه مظاهر آن براى بناى رنسانس و بازگشت به ميراث كهن يونانى و رومى (دوران طلايى غرب) آرامآرام شكل گرفت. روىآورى به عقل و حاكميت بخشيدن به عقلانيت، طريقى براى رهايى از سنت و گشودن دريچههاى نوخواهى بود.
بدين ترتيب جنبشهاى ادبى، هنرى، علمى و فلسفى در عصر بعد از رنسانس آغاز شد و مرحله ورود به قرون جديد را براى غربيان رقم زد. اين همه تلاش سازمانيافته به تدريج به تحولات علمى و مكانيكى منجر شد كه ثمره آن توليد مباحث جديد و كشف مفاهيم علمى نوين بود و از اينسو نتيجه بلافصل پيدايى علوم و فنون و فنآورى غربى نيز وقوع انقلاب صنعتى در اروپا شد.
رشد فزاينده علوم و فنآورى به سرورى مادى تمدن غربى انجاميد. اين كشفيات علمى رفتهرفته جهان را از خود متأثر نمود. غربيان با تصرف و سيطره سرزمينهاى متعلق به تمدنهاى كهن- كه با اهرم زور و ابزار تحقير و توهين همراه بود- بر غرورشان افزودند.
بدينرو نفى ملتهاى متمدن پيشين، كندن و خشكاندن ريشه ساير تمدنها و به سخره گرفتن فرهنگ و آداب و رسوم آنها در دستور كارشان قرار گرفت. چيرگى مادى تمدن غرب و نفى تمدنهاى ريشهدار توسط آنها، موازنه تمدنى را برهم زد. آنچه به عقبماندگى، حقارت، فقر و بيچارگى ساير تمدنهاى سلف انجاميد، دامان غربيان را نيز آلوده كرد و آنان را در گردابى از پوچى درغلتاند و از اريكه غرور و سطوت فرود آورد.
در قرون اخير مبارزه و تلاش جدى انديشهگران غربى براى رهايى علمى جامعه تمدنى غرب از رخوت و پوچى سامان گرفت. از اين پس توليد سازههاى مفهومى فرهنگ مسيحيت و مبانى انسانشناختى و معرفتشناسانه براى بازگشت به اصل انسانيت آغاز شد؛ تا از اين منظر مفاهيم و شرايط ويژهاى را براى چالش جدى گذشته و حال تمدنى فراهم آورند. بىترديد در چنين شرايطى، تاريخ تمدن معاصر غرب بيش از هر زمان ديگرى نيازمند عرضه و توليد مفاهيم جديد براى پاسخگويى به همه چالشهاى موجود در خود بود.
به دليل بروز رخدادهاى مهم تاريخى در ساير مراكز تمدنى، بسيارى از عناصر فرهنگى غرب به انتقاد گرفته شد و بحرانهاى عظيم و آسيبها و تنگناهاى نوينى در غرب رخ نمود. در پس غفلت و سرگردانى و البته مداومت در خصومتورزى و تمسك به شرايط تحملناپذيرى كه دنياى غرب را فراگرفته بود، نشانههاى ركود و انحطاط نمايان شد. بنابراين انديشمندان غربى براى پشتسر نهادن اين مرحله دشوار، شرايط جديدى را براى زيست جمعى انسان غربى فراهم نمودند تا در اين فضاى جديد بتوان توليدات فرهنگى مناسبى را توليد و عرضه كرد.
از قرن هفدهم تا نوزدهم ميلادى مفاهيمى چون رفاه، آزادى، عدالت و امنيت- كه از اصلىترين دغدغهها و مفاهيم اساسى حل معضلات جامعه غربى به نظر مىرسيد- در دستور كار روشنفكرانى چون لاك، روسو و ماركس قرار گرفت. با نهادينه شدن برخى از مفاهيم جديد، شرايط نوين تمدنى غرب نيز پديد آمد. به منظور توسعه و نهادينه شدن نسبى برخى از توليدات فرهنگى لازم بود تا هريك از مبانى طرحشده پس از مدتى مورد نقد و بررسى قرار گيرند و گفتمانهاى مختلفى چون آزادى، امنيت، عدالت و برابرى پس از عبور از منظر نقادانه روشنفكران، شرايط ذهنى جامعه را براى پذيرش توليدات جديد فرهنگى فراهم آورند.
استقرار شرايط جديد و عينىِ سازههاى مفهومى نوين، تمدن غرب را در قرن بيستم ميلادى با عناصر ديگرى مواجه نمود. در تمامى اين قرن روشنفكران سوسياليست، مبانى نظرى ليبراليسم در شكلگيرى آزاد و بىكنترل اراده فرد و توليد وضعيتهاى نابرابر و آزادى را كه نابودكننده آزادى بشر بود، به باد انتقاد گرفتند.
بدينرو ليبراليسم در عمل به امپرياليسم و شكلگيرى سازمانهاى جهانى انحصارى و تراستِ قدرت و گسترش تدريجى سازمانِ قدرتِ دولت تجلى يافت. بنابراين بار ديگر نظريهپردازان قرن بيستم براى رهايى از نابودى تمدنى دست بهكار شدند و ناگزير موضوع منافع عموم بشر را مطرح كردند و آراى جديدى را در جهت پايبندى به حفظ معيارهاى حقوقى و قواعد سياسى، اجتماعى و اقتصادى ارائه نمودند. بدين ترتيب نهادهاى مدنى متنوع يكى پس از ديگرى شكل گرفت تا مردم را به مشاركتى فعال فراخوانند. تشكلهاى روشمندِ مردمى نيز كارساز نيفتاد و در همين قرن نقدِ كاركرد دولتها آغاز شد و با بالا گرفتن مباحث انتقادى، متفكران اعلام نمودند كه عصر دولتها بهسر رسيده و قرن بيست و يكم آغاز دوران ملتهاست.
البته بايد باور داشت كه رخدادهاى تمدنى در جهان غرب به ظاهر ره تعالى پيمود، اما آنچه فرهنگش ناميدهاند، اعم از جنبههاى معنوى چون زبان، دين، دانش، آيين و رسوم حيات جمعى، انحطاط يافت و تمدنى عارى از مؤلفههاى فرهنگى شكل گرفت كه رفتهرفته مظاهر تمدن را نيزمختل نمود. اين گسست فرهنگى، بحرانهاى اخلاقى، معنوى و انحلال بنيادهاى انسانى و در يك سخن بحران دينى را به دنبال داشت.
جامعه غربى در پى نفى دين بود كه نظم اجتماعى، عدالت، انصاف و پايبندى به اخلاق را از دست داد و انحراف از طبيعت بشرى مسلّم شد. بدينرو نداى وجدان به خاموشى گراييد و دلبستگى به دنيا فزونى يافت و از سويى غفلت، ورشكستگى اخلاقى و تنگدستى معنوى بر همه اركان تمدن غربى مسلط شد.
از اين پس فيلسوفان پستمدرنيسم و جامعهشناسان انتقادى در وفاقى كلى براى حل بحرانهاى معنوى جامعه غربى به تدبيرسازى سياسى و فرهنگى پرداختند و با مطرح كردن نظريات جديد بسترى را براى طرح آراى نوين فراهم نمودند. بر پايه اين اقدام، قرن بيستويكم آغاز عصر شكلگيرى نهادهاى جديد تمدنىِ به ظاهر مردمى و متفكرانه بود. با اين ترفند، سازمانهاى ملى و فراملى نظير انجمنهاى مردمى شكل گرفت كه مهمترين هدف طراحى آنها ظرفيتسازى براى افزايش توانمندىهاى دينى، فرهنگى، هنرى و علمى و بالا بردن ميزان مشاركت جامعه بشرى در تعيين سرنوشت خويش بود تا شايد بتوان بدينوسيله چالشهاى جهان معاصر را با تدبير ايجاد عرصههاى مردمى كاهش داد.
اما با ناديده گرفتن عامل مذهب و تقويت مكاتب مصنوع انسانى به جاى بنيادهاى دينى، نهتنها از بحران درونى تمدن غرب كاسته نشد، بلكه بر مشكلات و مناقشات ايدئولوژيك آن نيز افزود. بىبند و بارى و پوچى اخلاقى، خلأ معنوى جهان غرب، خانهاى از پاىبست ويران را در غرب رقم زد كه اكنون بدون تمهيدات ريشهاى، علاج اضمحلال آن مقدور نيست. به نظر برخى منتقدان، چندگانگى فرهنگى، حركتهاى فمنيستى و ديدگاههاى جنسيتى، غرب را آبستن مهمترين تحولاتى نمود كه در سالهاى آتى بيشترين لطمات را به جامعه آمريكا وارد خواهد نمود.
در سالهاى اخير شخصيتهاى سياسى و دانشگاهى و مراكز مطالعاتى جهان غرب براى ريشهيابى بحران فرهنگى تمدن غرب همه توان خود را بهكار گرفتند تا اين بنبست فرهنگى را چاره نمايند. اما نتيجه اين همه تلاش، سريان معضلات فرهنگى جهان غرب به دامان همه پيكره فرهنگى جهانى بود. به عبارتى انديشمندان غربى كه از حل معضلات و يا ترميم خلأ فرهنگى جهان غرب درمانده بودند، براى به تعويق انداختن آهنگ انحطاط چارهاى نديدند، مگر درگيركردن همه تمدنهاى ديگر كه به نوعى در معرض تمدن پيشرفته و يا فرهنگ منحط غرب قرار گرفته بودند.
اينان با طرح نظريه فراسوى جنگ سرد، به خطرِ شكلگيرى كانونهاى مقاومت در برابر تمدن غرب پرداختند. طرح نظريه بعد از جنگ سرد بيشتر ترسيم اوضاع آينده روابط بينالملل بود تا وضعيت آشفته فرهنگى و انحطاط اخلاقى غرب؛ چنان كه فولر كارشناس ارشد سابق امور خاورميانه سازمان سيا بدون توجه به بحرانهاى درونى جهان غرب به ويژه آمريكا اشاره مىكند:
جهان در ورطه يك بحران فرهنگى بىسابقه گرفتار شده است. فرضيات برترى فرهنگى غرب به ويژه در دامن دو پيكره فرهنگى اسلام و تمدن كنفسيوسى به شدّت مورد حمله قرار گرفته است. چنانچه ساير نقاط جهان كه نوعاً از سوى غرب بىارتباط با منافع غرب تلقى مىشوند، در جستجوى ايفاى نقش بارزترى در صحنه مسائل بينالمللى باشند، اين دو جريان خفى مىتوانند به خصومتهاى اقتصادى، سياسى و حتى نظامى تبديل شوند.
با اين رويكرد، دو هدف بزرگ غربيان محقق مىشد: نخست بحران حل ناشدنى درونى كه اكنون علاج قطعى نداشت، به تعويق مىافتاد و دوم منزوى كردن طرفداران ايدئولوژى اسلامى و دينى و به عبارتى نوبنيادگرايان اسلامى.
اين طرز برخورد، ناشى از ترس غربيان از تهديد جدى اسلامگرايى در ميان ممالك تابع تمدن غربى بود. يافتن هويت دينى آنهم از منظر قرآن و تجديد حيات تمدنى آن، خطرى جدى براى تشديد بحران درونى تمدن غرب بود. اشتراك مذهبى مسلمانان با مسيحيان در بسيارى از موارد موجب مىشد دو مذهب اسلام و مسيحيت در مورد معتقدات مشتركى چون يگانگى منشأ توحيدى و خير و شر، عدالت، روح برادرى، مالكيت و … به گفتگو بنشينند. اين حقيقت كه همه مسلمانان، مسيح عليه السلام را معصوم و پيامبر خدا و فرستاده او مىدانند، امرى است انكارناپذير، و اينكه قرآن- آخرين كتاب آسمانى و معجزه آخرين فرستاده الهى- بر نبوت و معصوميت مسيح عليه السلام صحّه مىگذارد نيز موضوعى است مسلم؛ بنابراين اسلام و مسيحيت در كنار يكديگر مىتوانند به تعاملى جدى نايل آيند و همين موضوع بىترديد در عصر انتقال- كه دوره خرابى بناى ماديت و آشفتگى فرهنگ معنويت است- بسيار خطرناك خواهد بود.
مواضع رهبر فقيد كاتوليكهاى جهان، پاپ ژان پل دوم در مورد روابط مسيحيت و جهان اسلام و مشتركات دو دين بسيار درخور توجه است. وى در كتاب مشهورش موسوم به گذر از آستان اميد مىنويسد:
كليسا براى مسلمانان كه خداى واحدى را- كه حىّ قيّوم، رحمان، فعّال مايشاء و خالق آسمان و زمين است- عبادت مىكنند، احترام بسيارى قائل است. آنها به دليل اعتقاد به وحدانيت خدا، به ما به ويژه نزديكاند.
او همچنين ضمن اقرار به اختلافات ايدئولوژيك ميان مسيحيت و اسلام، آمادگى كليسا را براى برقرارى گفتگو و همكارى با جهان اسلام اعلام مىدارد.
طرح اين نظريات و حل مشكلات و بحرانهاى درونى تمدن غربى از طريق رفع بحران جهانى و طرح گفتگوى تمدنها، با واكنشهاى گستردهاى مواجه شد. بسيارى از منتقدان با اقرار به اينكه هدف مهم اين نظريهپردازان نهتنها پاسخ به مشكلات فرهنگى جهان غرب نيست، بلكه توطئهاى است خطرناك كه مىتواند ضمن پايمال نمودن منافع كشورهاى در حال توسعه، به پيامدهاى پيچيده و وخيمى بينجامد و جنگ سرد ديگرى را به وجود آورد.
- علل بحران فرهنگى و معنوى تمدن غرب
- بىتوجهى تمدن غربى به دين: پيشتر نيز به اين عامل به عنوان مهمترين عامل بحران فرهنگى غرب اشاره شد. بىتوجهى به مبادى دينى و مذهبى، تحريف آموزههاى مسيح عليه السلام و جدايى كامل دين از همه بنيادهاى اجتماعى، سياسى و اقتصادى و در يك كلام محصور كردن دين در چارچوب تنگ كليسا و محدود كردن مظاهر عبادى تنها در روز يكشنبه و يا خريد و فروش گناه و سادهانگارى قيامت، بىگمان به بحران معنوى جامعه غربى انجاميد.
- نبود تدين حقيقى در جامعه غربى: عدم تعميق باورهاى مذهبى و فقدان تدين و دينباورى تمدن غربى، به بحران معنوى آن دامن زد. زمانى انحطاط روحانى در جامعه متجلى مىشود كه حقيقت خداوند و البته همه نظام ماورايى آن، جايگاه حقيقى خود را از دست بدهند و اعتقادات مردم سست شود و جز ظاهرى آراسته چيزى از آن باقى نماند، زيرا همين باورهاى به ظاهر ساده، چارچوب بايدها و نبايدهاى اخلاقى را در جامعه فراهم مىآورد، چنان كه رنج شوربختى را كيفر گناهان، و بختيارى خويش را شايسته پاداش تلقى كنند.
عمده تمدنهايى كه مبتنى بر باورمندى حقايق هستى و پايبند به اصول اخلاقى بودهاند، حياتى هدفمند داشته و به ظاهرِ خودسرانه جهان معنا بخشيدهاند. در مقابل نيز دورى از حقايق معنوى و نيازهاى جدى بشر، روىگردانى از مبدأ هستى و نيز عدم تدين حقيقى، جامعه را به انحطاط مىكشاند.
- توسعه ماشين و ماشينيسم: سالهاست كه نوسازى اقتصادى و حاكميت عصر ماشين، جامعه صنعتى غرب را محاط كرده است. فنآورى و نظام سرمايهدارى، دگرگونىهاى ژرفى در تمدن غرب به وجود آورد. علت اساسى اين تغييرات، بازده كار رشد فنآورى حاصل از پيشرفت علوم بود. موج صنعتى شدن به سلطه عصر فنآورى مبتنى بر نرمافزار و سختافزارهاى رايانهاى و ابررايانهها منجر شد.
حاكميت ماشينِ فاقد احساس تودههاى اجتماعى را از خود متأثر نمود و آنچه در اين ميان آسيب ديد، پيكره فرهنگ و معنويت و اخلاق بود؛ زيرا در عصر سلطه ماشين، جايى براى معنويت و تعالى اخلاقى باقى نمىماند.
- تضاد ميان علم مادى و دين: در متن تمدن غربى آنچه به خوبى نمايان است، كشاكش ميان آموزههاى دينى و رفتارهاى اقتصادى و يا اعمال اجتماعى ضددين و يا سياست است. وجود پديده ربا و مفاسد اقتصادى، فساد اخلاقى و سوءرفتارهاى اجتماعى و يا رواج احكام غيراخلاقى و بهكارگيرى روشهاى سياسى مبتنى بر زور و ستم، از مظاهر تعارض ميان دين و علم جارى است.
علم مادى پيوسته جامعه تمدنى را به نو شدن و دگرگونى فرا مىخواند. اين تحول بدون نظام
سرمايهدارى كه زمانى خود منبعث از پرتستانيسم رياضتجويانه بود، گونهاى تحول عميق فناورى در اروپا و تمدن غربى را به وجود آورد؛ چنان كه در قرون وسطى رياضتجويى مسيحى كناره گرفت و در ديرهاى مسيحى عزلت گزيد.
اما در عصر كنونى اين رياضتجويى وارد بازار شد و درهاى دير را پشتسر بست. پرتستانيسم بدون مخالفت با انباشت سرمايه، مردم را به تعويق مصرف و افزايش درآمد توصيه نمود؛ توصيهاى كه حاصل آن سود مازاد سرمايه و ارزش افزودهاى بود كه به دشوارى تحت ضوابط آمارى در مىآمد. اتكاى تمدن غرب به علم مادى، فنآورى و سرمايهدارى در شرايط بىتوجهى به مفاهيم اصيل دينى و عدمتطبيق شريعت با مبانى اجتماعى و همچنين عدمسلطه اخلاق- به عنوان مهمترين ركن جامعه دينى- موجب شد تمدن غرب در ورطهاى سهمگين از بحران اخلاقى غوطهور شود و ره رهايى و تعالى را مسدود نمايد.
نظريهپردازان و محققان متعددى درباره اين علل به بحث و تحقيق پرداختهاند. در ميان اين متفكران كه تنها به علل بحران معنوى و فرهنگى غرب پرداختهاند، چهار گروه، مشخص و ممتازند:
- بدبينان شبهمذهبى: پيروان اين گروه كسانىاند كه با نگرشى بدبينانه به همه تاريخ تمدن و فرهنگ مىپردازند و به نجات و اصلاح و حفظ اساس تمدن و فرهنگ آنهم در جهان ناسوتى و مادى اميدى ندارند. آنان با رويكردى مأيوسانه، وجود بشر و حيات تمدنى آنها را آميخته به بدى دانسته، بر اين باورند كه شر لزوم ذاتى آنهاست. بنابراين بحران، همزاد آدمى است و بر حيات ناسوتى و زمينى بشر احاطه دارد. تنها زمانى مىتوان غبار بحران را از ميان برد كه قيامت دررسد و عدالت اجرا گردد. در واقع اينان به رفع بحران جهان غرب اميدى ندارند.
- بدبينان علمى: اين گروه بحران موجود تمدن غربى را در كاربرد تمدن غرب و سير صعودى آن مىدانند. آنان معتقدند علم مادىِ تمدن غربى با بمبهاى هيدروژنى و هزاران قدرت تخريبى ديگر، در قالبهاى مختلف، تأييدى است بر بحران موجود در تمدن غربى كه خيلى زود طومار حيات تمدن و فرهنگ جهانى را بر خواهد چيد و در نهايت همه ميراث تمدن و فرهنگ پدران خويش را خواهد بلعيد.
- خوشبينان سادهنگر: اين گروه بحران موجود در جامعه غربى را بحرانى تازه و يا جديد نمىدانند، بلكه آن را بحران كهنه و مزمنى مىدانند كه نتيجه علل سياسى، اقتصادى، اجتماعى و دينى جامعه غربى است. هماينان معتقدند با رفع اين عوامل مىتوان به بهبودى جامعه غربى اميد داشت.
- ژرفنگران مذهبى يا روشنبينان دقيق: اينان كه موسوم به سوروكينيسم هستند، بر آناند كه بحران امروزى تمدن غرب نهتنها امرى ساده نيست، بلكه بحرانى است شگرف، كلى و عمومى و البته بىسابقه كه در همه امور و شئون تمدن غربى ريشه دوانده و حيات تمدن و فرهنگ غربى را از خود متأثر نموده است. اين بحران در عادات و رسوم و يا برداشتهاى عقايد دينى و مذهبى و حتى در نحوه تفكر و احساس غربيان متجلى است و همه فرهنگ و تمدن غربى را به فساد و تباهى كشانده است. اين گروه اصرار دارند كه نبايد علت بحران تمدن و فرهنگ غربى را تنها در تشكّلهاى سياسى و مقررات اقتصادى جستجو كرد، بلكه مىبايد آن را در اركان فرهنگى و تنزل ارزشهاى اساسى تمدن و همه تجليات عقلى و عاطفى و عملى مربوط به آن كاويد.
از جمعبندى آراى اين متفكران مىتوان نتيجه گرفت كه بحران امروزى تمدن غربى محصول ناديده گرفتن دين، فراموش كردن معنويت و سستى بنيان اخلاقى جامعه غربى است. علايم اين بحرانِ مضمن در فرهنگ و تمدن غربى، فساد اقتصادى و سياسى، رشد فزاينده بىبندوبارى و فساد اخلاقى، تزلزل بنياد خانواده و غلبه شهوت و غضب و زيادهخواهى بر اركان اجتماعى است.
اكنون تمدن غربى چارهاى جز اينها ندارد:
- فراگرد اساسى به دين و معنويت.
- حاكميت بخشيدن به اخلاق و بزرگداشت كرامت انسانى.
- احترام به حقوق فردى و جمعى.
- احترام به ملل و اقوام تحت پوشش تمدن غربى و ترك سياست تخطئه.
- حفظ مصالح نظم اجتماعى و جهانى و پايبندى به آنها.
- برقرارى ارتباط صلحآميز با ساير مردم جهان و احترام به حقوق آنان.
- پرهيز از نژادپرستى به عنوان ريشهدارترين مفسده بشرى.
- ترك افراطىگرى سياسى- كه منجر به نزاعهاى بىشمار و جنگهاى بىثمر شده- و اتخاذ شيوه صلح، مدارا و تفاهم با ساير ملل.